نوروز!  ازنگاه معلم شهید

                                                

سخن تازه از نوروز گفتن دشوار است. نوروز یک جشن ملی است،‌جشن ملی را همه می‌شناسند که چیست، نوروز هر ساله برپا می‌شود و هر ساله از آن سخن می‌رود. بسیار گفته‌اند و بسیار شنیده‌اید؛ پس به تکرار نیازی نیست؟ چرا، هست. مگر نوروز را خود مکرر نمی‌کنید؟ پس سخن از نوروز را نیز مکرر بشنوید. در علم و ادب تکرار ملال‌آور است و بیهوده؛ “عقل” تکرار را نمی‌پسندد؛ اما “احساس” تکرار را دوست دارد، طبیعت تکرار را دوست دارد، جامعه به تکرار نیازمند است، طبیعت را از تکرار ساخته‌اند؛ جامعه با تکرار نیرومند می‌شود، احساس با تکرار جان می‌گیرد و نوروز داستان زیبایی است که در آن، طبیعت، احساس و جامعه هر سه دست‌اندرکارند.

نوروز که قرن‌های دراز است بر همة جشن‌های جهان فخر می‌فروشد، از آن رو “هست” که یک قرارداد مصنوعی اجتماعی و یا یک جشن تحمیلی سیاسی نیست، جشن جهان است و روز شادمانی زمین، آسمان و آفتاب، و جوشِ شکفتن‌ها و شور زادن‌ها و سرشار از هیجانِ هر “آغاز”.

جشن‌های دیگران، غالباً انسان‌ها را از کارگاه‌ها، مزرعه‌ها، دشت و صحرا، کوچه و بازار، باغ‌ها و کشتزارها، در میان اطاق‌ها و زیر سقف‌ها و پشت درهای بسته جمع می‌کند: کافه‌ها، کاباره‌ها، زیرزمینی‌ها، سالن‌ها، خانه‌ها … در فضایی گرم از نفت، روشن از چراغ، لرزان از دود، زیبا از رنگ و آراسته از گل‌های کاغذی، مقوایی، مومی، بوی کندر و عطر و … اما نوروز دست مردم را می‌گیرد و از زیر سقف‌ها، درهای بسته، فضاهای خفه، لای دیوارهای بلند و نزدیک شهرها و خانه‌ها،‌ به دامن آزاد و بیکرانة طبیعت می‌کشاند: گرم از بهار، روشن از آفتاب، لرزان از هیجانِ آفرینش و آفریدن، زیبا از هنرمندی باد و باران، آراسته با شکوفه، جوانه، سبزه و معطر از:

“بوی باران، بوی پونه، بوی خاک،

شاخه‌های شسته، باران خورده، پاک” …

ادامه نوشته

با دستان در جیب!

خداوند بی نهایت است

اما به قدر نیاز تو پایین می آید

به قدر آرزویت گسترده می شود

و به قدر ایمان تو کارگشاست


هیچگاه با دستان قرار داده در جیب نمی توان پله های شادکامی و موفقیت را بالا رفت.

اگر به آرزویی نمی رسیم یا از ته دل آرزو نکرده ایم یا بر سر قیمت آن چانه زده ایم.!!!

در همسایگی آرامش باز هم خوابم می آید!

خوابم میاد!

دوش رفتم به در میکده خواب آلوده
خرقه تردامن و سجاده شراب آلوده

آمد افسوس کنان مغبچه باده فروش
گفت بیدار شو ای ره رو خواب آلوده

شست و شویی کن و آن گه به خرابات خرام
تا نگردد ز تو این دیر خراب آلوده

به طهارت گذران منزل پیری و مکن
خلعت شیب چو تشریف شباب آلوده

پاک و صافی شو و از چاه طبیعت به درآی
که صفایی ندهد آب تراب آلوده

گفتم ای جان جهان دفتر گل عیبی نیست
که شود فصل بهار از می ناب آلوده

آشنایان ره عشق در این بحر عمیق
غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده

گفت حافظ لغز و نکته به یاران مفروش
آه از این لطف به انواع عتاب آلوده!!!!

     "*یک بغل احساس پریشانی دارم" *و حالاخوابم میاد!!!!

                                              

(را )

نشانة مفعول بي واسطه (را )‌بايد در جاي درست و شايسته بنشيند تا هم مفهوم به درستي انتقال يابد و هم جمله زيبا گردد 

 مكان « را » پس از مفعول است . در جملة زير « ابتكار شما » مفعول است و آنچه پس از آن آمده ، وابستة مفعول به شمار مي رود . پس بايد حرف نشانة « را » پس از « ابتكار شما » قرار گيرد و نه پس از « نشريه » يا « داشته باشد »

 ابتكار شما را در انتشار اين نشريه كه مي تواند در رشد تحقيقات نقشي بسزا داشته باشد ، تحسين مي كنيم . »

اگر مفعول وابسته بگيرد ؛ مثلاً مضاف اليه ، نشانة مفعول بعد از آن مي آيد : ديروز داستانِ ضرب المثلِ « يك بام و دو هوا »را خواندم !!!

سایه !

 

دل آمد و دی به گوش جان گفت

ای نام تو این که می‌نتان گفت

چه عذر و بهانه دارد ای جان

آن کس که ز بی‌نشان نشان گفت

گل داند و بلبل معربد

رازی که میان گلستان گفت

آن کس نه که از طریق تحصیل

آموخت ز بانگ بلبلان گفت

صد گونه زبان زمین برآورد

در پاسخ آن چه آسمان گفت

ای عاشق آسمان قرین شو

با او که حدیث نردبان گفت

زان شاهد خانگی نشان کو

هر کس سخنی ز خاندان گفت

کو شعشعه‌های قرص خورشید

هر سایه نشین ز سایه بان گفت

با این همه گوش و هوش مستست

زان چند سخن که این زبان گفت!!!

 

 

بچین، دوباره می زنیم!

همیشه برده خواه تو، همیشه مات خواه من      بچین، دوباره می زنیم: ســفید تو، سیاه من

 

ســـتاره های مهره و مربعات روز و شـــب      نشـسته ام دوباره رو به روی قرص ماه من

 

پیــاده را دو خانه تو، و من یكی نه بیشـــتر      همیشــــه كل راه تو، همیشــه نصف راه من

 

تمســــــخر و تكان اسب و اندكی درنگ، تو      نگــــاه و دست بر پیاده ...  باز هم نگاه من

 

یكی تو و یكی من و یكی تو و یكــــی نه من      دوباره رو ســـــفید تو، دوباره رو سـیاه من

 

دوباره شــــاد لذت نبــــــــرد تن به تن تـو و      دوبــــاره شـرمســــار ارتكاب این گنــــاه من

 

                          تو برده ای و من خوشـم كه در نبرد زندگـی

 

                        تو هســـتی و نمانده ام دمی بدون شـــاه من!!!

 

اینجا و آنجا!

اینجا آسمان ابریست ، آنجا را نمیدانم... اینجا شده پائیز ، آنجا را نمیدانم... اینجا فقط رنگ است ، آنجا را نمیدانم... اینجا دلی تنگ است ، آنجا را نمیدانم. وقتي كه بچه بودم هر شب دعا ميكردم كه خدا يك دوچرخه به من بدهد. بعد فهميدم كه اينطوري فايده ندارد. پس يك دوچرخه دزديدم و دعا كردم كه خدا مرا ببخشد. هی با خود فکر می کنم ، چگونه است که ما ، در این سر دنیا ، عرق می ریزیم و وضع مان این است و آنها ، در آن سر دنیا ، عرق می خورند و وضع شان آن است! ... نمی دانم ، مشکل در نوع عرق است یا در نوع ریختن و خوردن

معلم شهید!

جان به تو  روي  اورد !

آمده اي كه راز من برهمگان نهان كني                     و آن شه بي نشانه را ،جلوه دهي نشان كني

دوش خيال مست تو آمد و جام بر كفش                    گفتم : مي نمي خورم ، گفت : مكن زيان كني

گفتم : ترسم ار خورم ، شرم بپرد از سرم                  دست  برم  به  جعد  تو ، باز  زمن   كران  كني

ديد كه ناز ميكنم ، گفت بيا عجب كسي                    جان به تو  روي  اورد ،  روي  بدو  گران  كني ؟

گنج دل زمين منم سر چه نهي تو بر زمين؟                قبله ي آسمان  منم ، رو چه به آسمان  كني؟

...........................!

روحت منم..

و آن گاه خود را کلمه ای می یابی که معنایت منم..

و مرا صدفی که مرواریدم تویی..

و خود را اندامی که روحت منم..

و مرا سینه ای که دلم تویی

و خود را معبدی که راهبش منم..

و مرا قلبی که عشقش تویی..

و خود را شبی که مهتابش منم.

و مرا قندی که شیرینی اش تویی..

و خود را طفلی که پدرش منم..

و مرا شمعی که پروانه اش تویی..

و خود را انتظاری که موعودش منم..

و مرا التهابی که آغوشش تویی!

و خود را هراسی که پناهش منم..

و مرا تنهایی که انیسش تویی..

و  ...

و ناگهان  ..

سرت را تکان میدهی و می گویی :

<< نه هیچ کدام !!

هیچ کدام این ها نیست! چیز دیگری است.

یک حادثه ی دیگری و خلقت دیگری!

و داستان دیگری است!!!

معلم شهید!

ریشه!

ریشه ی نام شهرهایی از گيلان و مازندران

 گيلان
کادوسيان يا کاسپيان نام مردمان بومی بود که در گيلان امروز و بخش هايی از مازندران می زيستند. ديگر قوم ها, مثل آشوريها, يونانيها و مادها آنها را به نامهای کادوسيان, آمردان و گلان(گيلان) می ناميدند. همانطور که مثلا آلمانی ها به نامهای ژرمن, دويچ, توسک و آلمانی ناميده می شوند. به روايتی کادوسيان خود شامل سه قبيله خويشاوند: کادوسيان, آمردان و گلان بودند. باری نام سرزمين گيلان ماخوذ از نام قوم باستانی ساکن ساحل جنوبی دريای مازندران يعنی کادوسيان و يا گلان است

 مازندران
نام قديمی مازندران تپورستان (طبرستان شکل عربی آن) بود که برگرفته از قوم تپورها است. تپورها, آمردان, گلان و کادوسيان  قوم های خويشاوندی بودند که در ساحل جنوبی دريای مازندران می زيستند. به گفته ابن اسفنديار نام مازندران بعدها جانشين تپورستان شد. درباره معنای آن چند روايت است که تنها به چهار روايت رايج تر اشاره می کنم.
ريشه کلمه مازندران را از كلمه " ماز" به معنى" دژ" مى دانند. می دانيم که به فرمان مازيار بن قارن سردار معروف تبرستان، براى جلوگيرى از رخنه ی اعراب در نقاط حساس اين منطقه به احداث دژ پرداختند و مازندران را به صورت (ماز + اندرآن) به معنى " دژ درآن" مى شناختند. يکی از اين دژها که هنوز پابرجاست قلعه مازيار است که در شمال تهران بعد از قلعه توچال و مهرچال قرار دارد
به روايتی کلمه مازندران آميخته‌ای از ماز به معنی بزرگ و و اينديرا يعنی ديو و ان پسوند مکان است که معنی جايگاه ديو بزرگ يا ديو سپيد که همان دماوند باشد را مي دهد . ملک الشعراء بهار ميگويد: ای ديو سپيد پای در بند / ای گنبد گيتی ای دماوند
ابن اسفنديار معتقد است موز نام کوهی در منطقه بوده و مازندران يعنی جايی که کوه موز درآن (دران) واقع بوده و موزندران به تدريج به مازندران تبديل شده است

سرانجام آقای جواد مفرد کهلان می نويسند: نام مازندران و مازنی اوستا را از ريشه مز (بزرگ)- زن می گيرم يعنی "سرزمين زن يا الهه بزرگ" يا "سرزمين مردم زن سالار" که اين به طوری که ازپرستش الهه آب ها و مقام نسبتاٌ والای زن در جامعهً مردم شمال ايران يعنی مازندران و گيلان پيداست با سنت های کهن اين ديار پيوند دارد.
برای آگاهی بيشتر می توانيد به تارنمای مازندنومه به نشانی زير نگاه کنيد:  http://www.mazandnume.com

ادامه نوشته

انزوای مقبره !

                    

دارم به دست خاطره ها می سپارمت

در انزوای مقبره ها می گذارمت

 

تبخیر گشته ای به گمانم که سالهاست

ابری ترین کرانه شدم تا ببارمت

 

ای بادبان له شده ! تاریکتر بتاب

باید میان سینه ی دریا بکارمت

 

روزی که چشمهای مرا ترک می کنی

اصلا خلاف وعده بگو : دوست دارمت

 

طولی نمی کشد که به بن بست می رسی

عرضم تمام شد ، به خدا می سپارمت!!!

 

پیچک!

آیا عضو ناقص خلقت؟

آن حدیث معروف پیامبر را همه شنیده‌ایم که: سه چیز را در چشم من آراسته‌اند و محبتشان را در دل من نهاده‌اند: زن، عطر، و نماز. ادبیات ما هم از اندیشه‌ها و اشعار عاشقانه مشحون است که اگر پاره‌ای از ‌آن‌ها متوجه زیبایی به معنای مطلق باشد، قطعاً پاره‌ای از ‌آن‌ها متوجه و مخصوص زن است: زنان دل‌ربایی که شاعران بخش عظیمی از بیان خود را وقف توضیح جمال و شیفتگی خود نسبت به جمال ‌آن‌ها کرده‌اند. البته سخنانی که شاعران درباره‌ی عشق و زیبایی گفته‌اند، گاهی چنان دوپهلو ادا شده است که در بسیاری از جاها می‌توان ‌آن‌ها را متوجه معشوق دیگری هم دانست. آن معشوق دیگری می‌تواند مرد باشد، می‌تواند نه زن باشد و نه مرد، بل‌که یک معشوق قدسی و یک محبوب معنوی و الهی باشد. به همین دلیل هم افرادی که مایل بودند دامن این عارفان را به گمان خود از پلیدی‌ها و آلودگی‌ها پاک کنند، سخنانشان را تأویل می‌کردند و از ‌آن‌ها نوعی محبت و عشق آسمانی استخراج می‌کردند. از نظر چنین افرادی، توجه عارفان به عشق‌های زمینی نوعی نقصان برای ‌آنان به حساب می‌آمد و لذا، باید معانی دیگری برای آن یافت می‌شد. در فرهنگ ما مسأله‌ی زن همیشه واجد چنین پیچیدگی ناهنجار و دل‌آزار و نفاق‌آلودی بوده است. از سویی سخن درباره‌ی عشق به زن تحریم شده بود و از سویی دیگر در دل و نهان بیش‌ترین وقت و انرژی را از مردان ما می‌ستاند. جامعه بیش‌ترین اشتغال ذهنی را با این مسأله داشت، امّا زبان را حتی‌المقدور از این امر پاک جلوه می‌داد. در همین جامعه‌ی کنونی ما هم این مسأله به وضوح دیده می‌شود. من تصور می‌کنم کم‌تر جامعه‌ای در جهان باشد که مسأله‌ی زن این‌قدر که برای جامعه‌ی ما حساس است، در آن اهمیت داشته باشد و در عین حال، این‌همه در مورد آن پرده‌پوشی رسانه‌ای ظاهرسازانه صورت گیرد و چنان وانمود شود که گویی مسأله حل شده است. همین تبعیض‌ها و جداسازی‌های بی‌معنایی که عده‌ای میان زنان و مردان پدید آورده و می‌آورند، از نهایت مشغولیت ذهنشان به این مسأله حکایت می‌کند و نشان می‌دهد که هنوز مسأله حل نشده است. همین مطلب را در ادبیات خودمان هم می‌بینیم؛ یعنی به راحتی می‌توان فهمید که فلان عارف یا شاعر به چه می‌اندیشیده و درباره‌ی چه سخن می‌گفته است. امّا سخن را چنان چندپهلو ادا کرده که به مفسران اجازه داده است تا هر چه می‌خواهند از آن درآورند. شاعران ما وقتی به زبان عربی شعر می‌سرودند، به دلیل آن که ضمایر در آن‌جا مذکر و مؤنث است، مقصودشان بهتر آشکار می‌شد. امّا وقتی به فارسی می‌گفتند، چون در فارسی ضمیر مذکر و مؤنث نداریم، مجال تأویل فراخ‌تر می‌شد. از باب مثال، در ادبیات حافظ نمونه‌ای را پیدا نمی‌کنید که اشاره‌ی صریح به زنی یا دختری داشته باشد (دختر رز امر دیگری است). ولی همین که به ابیات عربی‌اش می‌رسیم، ضمایر مؤنث آشکار می‌شود: «سلیمی منذ حلت بالعراق / الاقی فی هواها ما الاقی...» یا در شعر عربی سعدی: «یا محرقتی بنارخد / من جمرتها السراج یقبس» و امثال آن. البته در دیوان حافظ و در اشعار دیگران ابیاتی را می‌یابیم که آشکارا غیر زنانه است: «به تنگ‌چشمی آن ترک لشکری نازم / که حمله بر من درویش یک‌قبا آورد / مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ / چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد.» آن ترک لشکری، جز از جنس پسران و مردان نمی‌تواند باشد. در ادبیات سعدی این اشارات پسرانه آشکارتر است.

 

ادامه نوشته

با مولوی در قران و حدیث

خاتم ملک سلیمان است علم *** جمله عالم صورت و جانست علم

آدمی را زین هنر بیچاره گشت *** خلق دریاها و خلق کوه و دشت

زو پلنگ و شیر ترسان همچو موش *** زاو شده پنهان به دشت و که وحوش

زاو پری و دیو ساحل ها گرفت *** هر یکی در جای پنهان جا گرفت...

که می توان گفت تلمیح است به بسیاری از احادیث، از جمله به حدیث زیر که ابو نعیم حافظ اصفهانی در حلیه الاولیاء و غزالی در احیاء العلوم آن را نقل کرده اند: «یا علی اذا تقرب الناس الی الله تعالی بانواع البر، فتقرب انت بعقلک و علمک حتی تسبقهم» = ای علی چون مردم با انواع نیکوکاری به سوی خدا تقرب می جویند، تو با دانش و خرد خویش تقرب جوی تا بر آنها سبقت یابی؛ و نیز این حدیث که کلینی در اصول کافی نقل کرده است «عالم ینتفع بعلمه افضل من سبعین الف عابد» = دانشمندی که مردم از دانش او بهره مند شوند از هفتاد هزار عابد برتر و فاضلتر است.

ادامه نوشته

شمس پرنده!

احمد افلاكي در مناقب العارفين آورده است: «حضرت مولانا پيوسته در شبهاي دراز، دايم الله الله مي‏فرمود و سر مبارك خود را بر ديوار مدرسه نهاده به آواز بلند چنداني الله الله مي‏گفت كه ميان زمين و آسمان از صداي غلغله الله پر مي‏شد.» سوداي مولانا، سوداي خوش قرب به حضرت حق بود؛ وجودي لبريز از عشق و آتش كه نه تاب هجران از دوست را داشت، و نه مي‏توانست عافيت نشين سايه‏سار غفلت باشد. مولانا، جان فرشته‏واري بود كه قفس تن را شكسته مي‏خواست؛ انگار آدمي از عالمي ديگر بود كه غربت خاك، دامنگيرش شده باشد. چگونه مي‏توانست زنده باشد، بي‏يار و بي‏ياد يار؛ كه تمام زندگي‏اش جلوه‏اي از او بود. مولانا، زندگي خود را وقف بزرگداشت نام عظيم و اعظم جان جهان كرده بود؛ هر چند به رنگها و گونه‏هاي متفاوت؛ گاه در كسوت شريعت و زماني نيز در جامه طريقت. زندگي مولانا همچون سرود پرشور روحي سركش بود كه با فراز و فرودهاي عرفاني ـ حماسي سرشته شده باشد. آيا او اجدادش، نسل در نسل، منظمه روحاني و تابناكي بودند كه چراغ دل را به آتش عشق حق زنده نگهداشته بودند. دلدادگاني رها از تعلق خاك، و رهروان راهي كه مقصد ان بحر توحيد بود. جلال‏الدين در چنين محيطي سر برافراشت و از همان آغاز كودكي، زبانش با لفظ مبارك الله آشنا و دلش از عشق به حضرت حق لبريز شد. گفته‏اند كه هنگام مهاجرت از بلخ، مولانا نج ساله بود. در مسير هجرت، عطار، عارف شوريده نيشابور پس از ديدار مولانا و پدرش بهاء‏ولد (سلطان العلما)، آينده درخشان معنوي جلال الدين را به وي گوشزد كرد و كتاب الهي نامه خود را همچون يادگاري مقدس به مولانا هديه داد.

جلال الدين از اوان كودكي تا آن هنگام كه دانشمندي محترم و محبوب در شهر قونيه به شمار مي‏رفت، با اهل عرفان و طريقت آشنايي و دوستيها داشت و با اساس و اصول نظري و فكري آنان نيز بيگانه نبود؛ اما در وي، از آن شور و شعله دروني كه بعدها جانش را به آتش كشيد و به سماع عافيت سوز روح مبتلايش كرد، خبري نبود. علم معقول و منقول زمانه‏اش را به نيكي آموخته بود، مريدان و شاگردان بسياري داشت، امين مردم و معتقد خاص و عام و مرجع ديني شهر به شمار مي‏رفت؛ اما، ... اما هنوز با آن راز مقدس و سر اكبر بيگانه بود و زندگي‏اش همچون ديگران و در سايه مي‏گذشت. او برجستگيها و ويژگيهايي داشت كه بسياري، آرزويش را داشتند؛ خصايصي كه او را گاه در مظنه رشك و حسد ـ حتي بزرگان ديگر ـ قرار مي‏داد. اما تقدير بر اين بود كه اين ظرفيت كشف نشده، از وهم سرابهاي گول زن و فريبنده به آتشي برخيزد و عاقبت اين آتش رسيد و چه صاعقه‏وار... در بامداد روز شنبه بيست و ششم جمادي الاخر 42 ه . ق شمس الدين تبريزي به كسوت بازرگانان وارد قونيه شد و در خان برنج فروشان منزل كرد. صبحي، شمس در دكه‏اي نشسته بود.
مولانا در حلقه مريدان، در بازار پيش مي‏آمد و خلايق از هر سو به دستبوسي او تبرك مي‏جستند. او همه را مي‏نواخت و دلداري مي‏داد. مولانا چون چشمش به شمس افتاد، درجا توقف كرد و در دكه ديگري كه رو به روي او بود، نشست. در هم نگريستند؛ صاعقه‏اي در صاعقه‏اي، بي‏هيچ سخن. مدتي گذشت. سؤالي از سوي شمس طرح شد و مولانا پاسخ گفت. رو سوي هم پيش آمدند، دست دادند و يكديگر را در آغوش كشيدند و... شش ماه در حجره شيخ صلاح الدين زركوب خلوت گزيدند و به بحث نشستند. در اين شش ماه، تنها صلاح الدين اجازه ورود به خلوت آنان را داشت. پس از اين خلوت شش ماهه بود كه سجاده نشين با وقار قونيه بر مناصب و مظاهر رسمي پشت پا زد و دست افشان و پاي كوبان، ترانه خوان عشق شد. مدرس مدارس ديني قونيه اينك شوريده‏اي غريب بود كه انبوه جماعت با درد و داغش بيگانه بودند. طوفاني سهمگين درياي وجودش را به تلاطم آورده بود. از دولت عشق، زندگي دوباره‏اي را بازيافته بود: مرده بدم زنده شدم، گريه بدم خنده شدم دولت عشق آمد و من دولت پاينده شدم گفت كه سرمست نيي، رو كه از اين دست نيي رفتم و سرمست شدم وز طرب آكنده شدم گفت كه تو شمع شدي، قبله اين جمع شدي جمع نيم، شمع نيم، دود پراكنده شدم گفت كه شيخي و سري، پيشرو و راهبري شيخ نيم، پيش نيم، امر تو را بنده شدم

شمس، استادشان را از آنان گرفته بود. پس، به جهل و تعصب در آزار او كوشيدند. شمس به اعتراض قونيه را به مقصد شام ترك كرد. شاگردان مولانا اميد به تغيير رويه‏اش داشتند، اما نه تنها چنين نشد، بلكه فراق شمس زخمي در جان مولانا بود و دلشكسته و پريشان، ديدار او را انتظار مي‏كشيد... عاقبت پس از مشخص شدن محل سكونت شمس، مولانا پسرش را همراه با عده‏اي ديگر به شام فرستاد تا قصه مشتاقي پدر و پشيماني مريدان را به شمس برسانند و او را به بازگشت به قونيه راضي سازند. شمس به قونيه بازگشت؛ اما ... واقعه تكرار شد؛ زيرا آرامش و متابعت مريدان ديري نپاييد. شمس آزرده خاطر، سيمرغ‏وار به سرزمين بي‏نشاني پركشيد. مولانا در فراق يار گمگشته، جستجو‏ها كرد و انتظار كشيد. چند بار به شام رفت؛ اما از شمس خبري نبود... مولانا و شمس مكمل يكديگر بودند. بيهوده نبود كه شمس مي‏گفت: «خوب گويم و خوش گويم. از اندرون روشن و منورم، آبي بودم برخود مي‏جوشيدم و مي‏پيچيدم و بوي مي‏گرفتم تا وجود «مولانا» بر من زد، روان شد. اكنون مي‏رود خوش و تازه و خرم». «اين زخم بود كه از شراب رباني، سر به گل گرفته، هيچ كس را بر اين وقوفي نه، در عالم گوش نهاده بودم مي‏شنيدم. اين خنب به سبب مولانا سرباز شد، هر كه را از اين فايده رسد سبب مولانا بوده باشد، حاصل، ما از آن توايم و نور ديده و غرض ما فايده‏اي است كه به تو بازگردد.» شمس، مولانا را با افق ديگري از معنويت و عرفان آشنا كرد و روح او را در آسمانهاي برتر به پرواز درآورد. به دم او بود كه خرمن وجود مولانا مشتعل شد و هر چيز غير از دوست رنگ باخت و «ماسوي الله» ذات فاني خود را آشكارتر نمايان ساخت. و اين، جوهره تعليمات شمس بود كه اگر «در سايه ظل الله درآيي، از جمله سرديها و مرگها امان يابي، موصوف به صفات حق شوي، از حي قيوم آگاهي يابي، مرگ تو را از دور مي‏بيند مي‏ميرد، حيات الهي يابي، پس ابتدا آهسته تا كسي نشنود، اين علم به مدرسه حاصل نشود و به تحصيل شش هزار سال كه شش بار عمر نوح بود، برنيايد. آن صدهزار سال چندان نباشد كه يك دم با خدا برآرد بنده‏اي به يك روز.» باري، چه مي‏توانيم گفت درباره عارفي كه پيش از آن كه سوداي شعر و شاعري داشته باشد، جوياي زباني است عاري از شائبه «حرف» و «گفت» و «صوت»؛ كه اين همه حجاب راه پرمخاطره وصلند: حرف و گفت و صوت را بر هم زنم تا كه بي اين هر سه با تو دم زنم و اگر سرچشمه فياض شعر است، نه بدان سبب است كه تعلق شاعري را بر خويش پذيرفته است؛ بلكه عشق يار است كه به جوشش آورده، و درد دوري و اشتياق غزلخوانشكرده است


شمس الدین محمدبن علی بن ملک دادازمردم تبریز بود.واوراپسر خاوندجلال الدین حسن معروف به نومسلمان از نژادبزرگ امید که حکومت الموت راداشت شمرده اندجلال الدین شیخ شمس الدین رابرای خواندن علم وادب به تبریزفرستاد.جامی درضمن حکایتی میرساند که فخرالدین عراقی وشمس الدین تبریزی هردوتربیت یافتگان بابا کمال چندی ازخلفاء نجم الدین کبری بوده اند شمس الدین باامدادروزشنبه بیست وششم جمادی الاخرسنه 642 به قونیه وصول یافت :
افلاکی نقل میکند:
روزی مولانا ازمدرسه پنبه فروشان درآمده بر استری راهوارنشسته بود وطالبان علم ودانشمندان دررکابش حرکت میکردند ناگاه ! 
شمس الدین تبریزی به وی باز خوردوازمولانا پرسیدکه : بایزیدبزرگتر است یامحمد؟ مولانا گفت این چه سوال است / محمد ختم پیامبران است وی رابا ابویزید چه نسبت ؟
شمس الدین گفت پس چرامحمد میگوید { ما عرفناک حق معرفتک }
وبایزید گفت {سبحانی مااعظم شاءنی }
مولانا ازهیبت این سوال بیفتاد وازهوش برفت چون به خود آمد دست مولانا شمس الدین
بگرفت و پیاده به مدرسه خودآوردودرحجره درآوردوتا چهل روزبه هیچ آفریده راه ندادند :

مطابق روایا ت سلطان ولد پسر مولانا در ولد نامه .عشق مولانا به شمس مانند جستجوی موسی است از خضر که بامقام نبوت ورسا لت ورتبه کلیم اللهی باز هم مردان خدا را طلب میکرد ومولانا نیز با همه کمال وجلالت درطلب اکملی روز می گذاشت تا اینکه شمس راکه از مستوران قباب غیرت بود بدست آورد ومرید وی شد .وسر درقدمش نهاد ویکباره در انوار اوفانی گردید .مولانا درانوار شمس مستغرق گردید وازیاران منقطع شد وبر اسا س و روش خود که کمال در صحبت مردان کامل است وچنا نکه علوم ظاهر به تکرار وتدریس قوت میگیرد.قوت فقر وتصوف ازمصاحبت ودمسازی یاری است که آئینه جمال نمای سالک باشد .دست تمنا در دامن صحبت شمس الدین محکم کرده بود یاران وشاگردان وخویشان مولانا که با چشم های غرض آمیز به شمس مینگریستند واورا مردی لاابالی میدانستند به پیشوائی اورضا نمیدادند.ملامت یاران آتش عشق مولانا رادامن میزد وبی خودی وآشفتگی اوبرملامت وحسد آنان می افزود تا غلوشان در عداوت ودشمنی شمس ازحدگذشت وبه اتفاق تمام قصد آن بزرگ کردند.
شمس الدین از گفتار ورفتار مردم متعصب قونیه ویاران مولانا که اورا ساحر میخواندند رنجیده خاطر گشت وغزل های گرم وپرسوز مولانا واصرار وابرام وعجز ونیاز عاشقانه اوهم درشمس کارگر نیفتاد سر خویش گرفت وبرفت .

کوچ!

 

خورشید زمستان!                              

 

                       

خورشید زمستان که آهسته و لنگان لنگان با اکراه به سوی مغرب می‌رود و در انتهای مغرب با درنگی خونبار گم می‌شود؛ شبی زمستانی آغاز می‌شود. شبی که نه در آن بوی شب بویی می‌آید و نه یاس در زیر چتر تاریک شب نفس چاق می‌کند تا فردا بتواند رهگذران را مهمان عطر خویش سازد. نه گرمایی نه عطری. تا شب آغاز می‌شود گویی که سپاهی از سردی و سیاهی که پشت دروازه‌های شب منتظر بوده‌اند، خود را به زمین و زمان می‌رسانند و شب زمستانی با سایه‌های وهم انگیز و سرمای خیال انگیزش شروع می‌شود. سرمایش سوز دارد، سکوتش وهم و سیاهی‌اش هراس.

اگر رهگذری هم در خیابانی بگذرد در زیر شاخه‌های لخت و خالی درختان، هیچ چیز جز صدای نفسش و یا سایه تاریکش نصیب ندارد و شاید هم برگ‌هایی که آخرین رمق‌های خود را زیر پای او می‌کشند و امید واهی زنده ماندن را به یأس بدل می‌سازند.

سکوت شب‌های زمستان اگر همراه با بارش زیبای برف همراه نباشد نه آرامش که ژرفایی از بی قراری و نگرانی را در دل می‌نشاند و حتی کلاغ‌ها که می‌گویند مرغ زمستانه هستند نیز شب را معلوم نیست کجا پناه می‌گیرند تا از آن امان یابند.

بلور رؤیاها در شب‌های زمستانی قندیل می‌بندد و همه چیز را نقابی از تاریکی فرا می‌گیرد و واقعا زمستان تمثیلی است از مردن و نابود شدن !!!

شراب ناب...؟

دل مــــــــن ز تابناکی به شـــراب ناب ماند

نکند ســـــــــــــیاهکاری که به آفتـــــاب ماند

نه ز پای می نشــــــــیند نه قــرار می پذیرد

دل آتشـــین مــن بین که به مـــــوج آب ماند

ز شـــب سیه چه نالم که فروغ صبح رویـت

به ســـیپیده ســحرگاه و به مــاهتاب مــــــاند

نـــفس حیات بخشـــت ، بــــه هوای بامدادی

لب مسـتی آفرینت ، به شــراب نــاب مـــاند!

...........................!                                               

سلیمان!

بامولوی ، به تقاضای (ahmad.ss)

 

پس سلیمان دید اندر گوشه‌ای

نوگیاهی رسته هم‌چون خوشه‌ای

دید بس نادر گیاهی سبز و تر

می‌ربود آن سبزیش نور از بصر

پس سلامش کرد در حال آن حشیش

او جوابش گفت و بشکفت از خوشیش

ادامه نوشته