تا آمدي اندر برم شد كفر و ايمان چاكرم
دزديده چون جان ميروي اندر ميان جان من
سرو خرامان مني اي رونق بستان من
چون ميروي بي من مرو اي جان جان بيتن مرو
وز چشم من بيرون مشو اي شعله تابان من
هفت آسمان را بردرم وز هفت دريا بگذرم
چون دلبرانه بنگري در جان سر گردان من
تا آمدي اندر برم شد كفر و ايمان چاكرم
اي ديدن تو دين من وي روي تو ايمان من
بي پا و سر كردي مرا بيخواب و خور كردي مرا
سرمست و خندان اندر آ اي يوسف كنعان من
از لطف تو چون جان شدم وز خويشتن پنهان شدم
اي هست تو پنهان شده در هستي پنهان من
گل جامه در از دست تو اي چشم نرگس مست تو
اي شاخها آبست تو اي باغ بي پايان من
يك لحظه داغم مي كشي يك دم به باغم مي كشي
پيش چراغم مي كشي تا وا شود چشمان من
اي جان پيش از جانها وي كان پيش از كانها
اي آن پيش از آنها اي آن من اي آن من
منزلگه ما خاك ني گر تن بريزد باك ني
انديشهام افلاك ني اي وصل تو كيوان من
مر اهل كشتي را لحد در بحر باشد تا ابد
در آب حيوان مرگ كو اي بحر من عمان من
اي بوي تو در آه من وي آه تو همراه من
بر بوي شاهنشاه من شد رنگ و بو حيران من
جانم چو ذره در هوا چون شد ز هر ثقلي جدا
بي تو چرا باشد چرا اي اصل چاراركان من
اي شه صلاح الدين من ره دان من ره بين من
اي فارغ از تمكين من اي برتر از امكان من
اين غزل از لطايف و غرر غزل هاي ديوان شمس است به اصطلاح عروضيان در بحر رجز مثمن سالم است يعني هر مصراع آن چهار مستفعلن دارد مولانا در اين غزل سنگ تمام نهاده است براي آنكه همانطور كه مي دانيم مولانا نه به وزن مي انديشيد نه به قافيه و وقتي كه وزن و قافيه را از شعر بگيريم ،ديگر شعري باقي نمي ماند. در مثنوي مي گفت :
قافيه انديشم و دلدار من گويدم منديش جز ديدار من
خوش نشين اي قافيه انديش من قافيه ي دولت تويي در پيش من
لفظ و حرف و صوت را بر هم زنم تا كه بي اين هر سه با تو دم زنم
سياست كاري مولانا در مثنوي اينگونه بود . در ديوان شمس هم مي گويد :
آينه ام آينه ام مرد مقالات نيم ديده شود حال من ار ، چشم شود گوش شما
تا آنجا كه مي گويد : مفتعلن مفتعلن كشت مرا
يعني رفتن در حصار و اسارت اوزان عروضي مرا مي كشد و محبوس مي كند لذا مايل است نه تنها قافيه بلكه حرف و صوت لفظ را نيز بر هم زند يك راهي بجويد وراي سخن وراي هوا و زبان كه از آن طريق القاي معنا كند
تا كه من از حال خوبش دم زنم نطق مي خواهد كه بشكافد تنم
انقدر حرف دارم كه يك دهان كافي نيست تمام تنم دهان باشد براي گفتن
يك دهان خواهم به پهناي فلك تا بگويم شرح آن رشك ملك
اينقدر گر هم نگويم اي سند از ضعيفي شيشه ي دل بشكند !
شفيعي!