مجموعه آبهاي شور (دريا)

روی این شیشه تبدار تو را"ها" کردم

نام زیبای  تو را با نفسم جا کردم

شیشه بدجور دلش ابری وبارانی شد

شیشه رایک شبه تبدیل به دریا کردم!

پير ما هر چه کند عين عنايت باشد

 من و انکار شراب اين چه حکايت باشد

غالبا اين قدرم عقل و کفايت باشد

تا به غايت ره ميخانه نمی‌دانستم

ور نه مستوری ما تا به چه غايت باشد

زاهد و عجب و نماز و من و مستی و نياز

تا تو را خود ز ميان با که عنايت باشد

زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است

عشق کاريست که موقوف هدايت باشد

من که شب‌ها ره تقوا زده‌ام با دف و چنگ

اين زمان سر به ره آرم چه حکايت باشد

بنده پير مغانم که ز جهلم برهاند

پير ما هر چه کند عين عنايت باشد

دوش از اين غصه نخفتم که رفيقی می‌گفت

حافظ ار مست بود جای شکايت باشد!

حيف

آسمان می‌شوی،

بال می شوم و به سویت اوج می‌گیرم

نسیم می‌شوی،

گیسو می‌شوم و در تو رها

چشمه می‌شوی،

برگی می‌شوم و تمام مسیر را با تو موج می‌زنم

سنگ میشوی و ...

حيف از وقتی که سنگ می‌شوی!

                                                         (نسرين)

خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم

از سخن‌چینان شنیدم آشنایت نیستم

خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم

 سیلی هم صحبتی از موج خوردن سخت نیست

صخره‌ام، هرقدر بی‌مهری کنی می‌ایستم

تا نگویی اشک‌های شمع از کم‌طاقتی‌ست

در خودم آتش به پا کردم ولی نگریستم

 چون شکست آیینه ،حیرت صد برابر می‌شود

بی‌سبب خود را شکستم تا ببینم چیستم

 زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست

کاش قدری پیش از این، یا بعد از آن می‌زیستم !

سعدي و معلمي

یکی را از وزرا پسری کودن بود، پیش یکی از دانشمندان فرستاد که مرین را تربیتی می کن، مگر که عاقل شود. روزگاری تعلیم کردش و موثر نبود پدرش کس فرستاد که این عاقل نمی باشد و مرا دیوانه کرد

چون بود اصل گوهری قابل

تربیت را در او اثر باشد

هیچ صیقل نکو نداند کرد

آهنی را که بدگهر باشد

 سگ به دریای هفتگانه بشوی

که چو تر شد پلیدتر باشد

 خر عیسی گرش به مکه برند

 چو بیاید هنوز خر باشد!

خدا جويي در تخت

    ابراهيم ادهم پيش از آنكه ملك بلخ بگذارد ، درين هوس مالها بذل كردي و به تن طاعتها كردي ، و گفتي چه كنم ؟ و اين چگونه است كه گشايش نمي شود ؟

    تا شبي بر تخت خفته بود ، خفته ي بيدار ؛ و پاسبانها چوبكها و طبلها  و نايها و بانگها مي زدند، او با خود مي گفت كه شما كدام دشمن را باز مي داريد، كه دشمن با من خفته است ! ما محتاج نظر رحمت خداييم ، از شما چه ايمني آيد كه  امان نيست الا در پناه لطف او.

     درين انديشه ها دلش را سودا مي ربود ، سر از بالش بر مي داشت باز مي نهاد ؛ عجباٌ للمحب كيف ينام ؟ ( در عجبم كه عاشق چگونه تواند كه بخسبد ؟)

     ناگاه غلبه و بانگ قدم نهادن تند بر بام كوشك بدو رسيد ، چنانكه جمعي مي آيند و مي روند و بانگ قدمهاشان مي آيد از كوشك . شاه مي گويد با خود كه اين پاسبانان را چه شد ؟ نمي بينند اينها را كه برين بام مي دوند ؟ باز از آن بانگهاي قدم، او را حيرتي و دهشتي عجب مي آمد ، چنانكه خود را و سرا را فراموش مي كرد ،و نمي توانست كه بانگ زند و سلاحداران را خبر كند .

    درين ميانه يكي از بام كوشك سر فرو كرد . گفت : توكيستي بر اين تخت ؟  گفت : من شاهم ، شما كيستيد بر اين بام ؟   گفت : ما دو سه قطار اشتر گم كرده ايم ، بر اين بام كوشك مي جوييم  !   گفت : ديوانه اي ؟ !   گفت : ديوانه تويي  .  گفت : اشتر را بر بام كوشك گم كرده اي ؟ اينجا  جويند اشتر را ؟  گفت : خدا را برتخت ملك جويند ؟ خدا را اينجا جويي ؟

  همان بود ، ديگر كس او را نديد ؛ برفت و جانها در پي او . " مقالات "


 

در هوای تو

(ياد داشت)

بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان

 عمری است در هوای تو از آشیان جداست!!!

تيز هوشان - آغازي دوباره

 سال تحصیلی نو، که سرآغاز رویش و طراوت

در بوستان عشق و محبت است،

به شما جويندگان

دانش و معرفت

مبارك باد

شكوفا و سربلند باشيد!

طالب بی‌قرار شو تا که قرار آیدت

آن نفسی که باخودی یار چو خار آیدت              وان نفسی که بیخودی یار چه کار آیدت؟

آن نفسی که باخودی خود تو شکار پشه‌ای        وان نفسی که بیخودی پیل شکار آیدت

آن نفسی که باخودی بسته ابر غصه‌ای            وان نفسی که بیخودی مه به کنار آیدت

آن نفسی که باخودی یار کناره می‌کند              وان نفسی که بیخودی باده یار آیدت

آن نفسی که باخودی همچو خزان فسرده‌ای      وان نفسی که بیخودی دی چو بهار آیدت

جمله بی‌قراریت از طلب قرار تست                 طالب بی‌قرار شو تا که قرار آیدت

جمله ناگوارشت از طلب گوارش است             ترک گوارش ار کنی، زهر گوار آیدت

جمله بی‌مرادیت از طلب مراد تست                 ور نه همه مرادها ،همچو نثار آیدت

عاشق جور یار شو عاشق مهر یار نی            تا که نگار نازگر، عاشق زار آیدت

خسرو شرق شمس دین از تبریز چون رسد      از مه و از ستاره‌ها، والله عار آیدت!!!

سـودای دلـنـشـیـن

سـودای دلـنـشـیـن نـخـستین و آخرین

عـمـري گذشت و تـوام در سـری هـنـوز

ای چلچراغ کهنه که زآن سوی سال ها

از هـر چـراغ تـازه، فـروزان تــری هـنــوز

بـالـیـن و بـسـتـرم، هـمـه از گل بیاکنی

شب بر حریم خوابم اگر بـگـذری هـنـوز

ای نـازنـیـن درخـت نـخـسـتین گناه من!

از مـیـوه هـای وسـوسـه بــارآوری هنوز

آن سیب های راه به پـرهـیـز بـسـتـه را

در سایه سار زلف، تو مـی پـروری هنوز

با جرعه ای ز بوی تو از خویش می روم

آه ای شراب کهنه کـه در ساغری هنوز!

                                                                                  
                                                      حسين منزوي