کوچ!
خورشید زمستان!

خورشید زمستان که آهسته و لنگان لنگان با اکراه به سوی مغرب میرود و در انتهای مغرب با درنگی خونبار گم میشود؛ شبی زمستانی آغاز میشود. شبی که نه در آن بوی شب بویی میآید و نه یاس در زیر چتر تاریک شب نفس چاق میکند تا فردا بتواند رهگذران را مهمان عطر خویش سازد. نه گرمایی نه عطری. تا شب آغاز میشود گویی که سپاهی از سردی و سیاهی که پشت دروازههای شب منتظر بودهاند، خود را به زمین و زمان میرسانند و شب زمستانی با سایههای وهم انگیز و سرمای خیال انگیزش شروع میشود. سرمایش سوز دارد، سکوتش وهم و سیاهیاش هراس.
اگر رهگذری هم در خیابانی بگذرد در زیر شاخههای لخت و خالی درختان، هیچ چیز جز صدای نفسش و یا سایه تاریکش نصیب ندارد و شاید هم برگهایی که آخرین رمقهای خود را زیر پای او میکشند و امید واهی زنده ماندن را به یأس بدل میسازند.
سکوت شبهای زمستان اگر همراه با بارش زیبای برف همراه نباشد نه آرامش که ژرفایی از بی قراری و نگرانی را در دل مینشاند و حتی کلاغها که میگویند مرغ زمستانه هستند نیز شب را معلوم نیست کجا پناه میگیرند تا از آن امان یابند.
بلور رؤیاها در شبهای زمستانی قندیل میبندد و همه چیز را نقابی از تاریکی فرا میگیرد و واقعا زمستان تمثیلی است از مردن و نابود شدن !!!