مشهد امسال

بر آستان جانان گر سر توان نهادن    

            گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد

 درویش را نباشد برگ سرای سلطان

                        ماییم و کهنه دلقی کاتش در آن توان زد

گر دولت وصالت خواهد دری گشودن

                        سرها بدین تخیل بر آستان توان زد

شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست

                        گر راه زن تو باشی صد کاروان توان زد!!!

امسال ،"سرد گرمتر" بود و جمعيعت تن ها بيشتر

باشد كه سال آتي ...؟!

معلم نقاشي

مادرم يك چشم نداشت. در كودكي براثر حادثه يك چشمش را ازدست داده بود. من كلاس سوم دبستان بودم و برادرم كلاس اول. براي من آنقدر قيافه مامان عادي شده بود كه در نقاشي هايم هم متوجه نقص عضو او نمي شدم و هميشه او را با دو چشم نقاشي مي كردم. فقط در اتوبوس يا خيابان وقتي بچه ها و مادر و پدرشان با تعجب به مامان نگاه مي كردند و پدر و مادرها كه سعي مي كردند سوال بچه ي خود را به نحوي كه مامان متوجه يا ناراحت نشود، جواب بدهند، متوجه اين موضوع مي شدم و گه گاه يادم مي افتاد كه مامان يك چشم ندارد. يك روز برادرم از مدرسه آمد و با ديدن مامان يك دفعه گريه كرد. مامان او را نوازش كرد و علت گريه اش را پرسيد. برادرم دفتر نقاشي را نشانش داد. مامان با ديدن دفتر بغضي كرد و سعي كرد

جلوي گريه اش را بگيرد. مامان دفتر را گذاشت زمين و برادرم را درآغوش گرفت و بوسيد. به او گفت: فردا مي رود مدرسه و با معلم نقاشي صحبت ميكند. برادرم اشكهايش را پاك كرد و دويد سمت كوچه تا با دوستانش بازي كند. مامان رفت داخل آشپزخانه. خم شدم و دفتر را برداشتم. نقاشي داداش را نگاه كردم و فرق بين دختر و پسر بودن را آن زمان فهميدم.

 

موضوع نقاشي كشيدن چهره اعضاي خانواده بود. برادرم مامان را درحالي كه دست من و برادرم را دردست داشت، كشيده بود. او يك چشم مامان را نكشيده بود و آن را به صورت يك گودال سياه نقاشي كرده بود. معلم نقاشي دور چشم مامان با خودكار قرمز يك دايره بزرگ كشيده بود و زير آن نمره 10 داده بود و نوشته بود كه پسرم دقت كن هر آدمي دو چشم دارد. با ديدن نقاشي اشك هايم سرازير شد. از برادرم بدم آمد. رفتم آشپزخانه و مامان را كه داشت پياز سرخ مي كرد، از پشت بغل كردم. او مرا نوازش كرد. گفتم: مامان پس چرا من هميشه در نقاشي هايم شما را كامل نقاشي ميكنم. گفتم: از داداش بدم مي آيد و گريه كردم.

 

مامان روي زمين زانو زد و به من نگاه كرد اشكهايم را پاك كرد و گفت عزيزم گريه نكن تو نبايستي از برادرت ناراحت بشوي او يك پسر است. پسرها واقع بين تر از دخترها هستند؛ آنها همه چيز را آنطور كه هست مي بينند ولي دخترها آنطوركه دوست دارند باشد، مي بينند. بعد مرا بوسيد و گفت: بهتر است تو هم ياد بگيري كه ديگر نقاشي هايت را درست بكشي.

 

فرداي آن روز مامان و من رفتيم به مدرسه برادرم. زنگ تفريح بود. مامان رفت اتاق مدير. خانم مدير پس از احوالپرسي با مامان علت آمدنش را جويا شد. مامان گفت: آمدم تا معلم نقاشي كلاس اول الف را ببينم. خانم مدير پرسيد: مشكلي پيش آمده؟ مامان گفت: نه همينطوري. همه معلم هاي پسرم را مي شناسم جز معلم نقاشي را؛آمدم كه ايشان را هم ملاقات كنم.

 

خانم مدير مامان را بردند داخل اتاقي كه معلم ها نشسته بودند. خانم مدير اشاره كرد به خانم جوان و زيبايي و گفت: ايشان معلم نقاشي پسرتان هستند. به معلم نقاشي هم گفت: ايشان مادر دانش آموز ج-ا كلاس اول الف هستند.

 

مامان دستش را به سوي خانم نقاشي دراز كرد. معلم نقاشي كه هنگام واردشدن ما درحال نوشيدن چاي بود، بلند شد و سرفه اي كرد و با مامان دست داد. لحظاتي مامان و خانم نقاشي به يكديگر نگاه كردند. مامان گفت: از ملاقات شما بسيار خوشوقتم. معلم نقاشي گفت: من هم همينطور خانم. مامان با بقيه معلم هايي كه مي شناخت هم احوالپرسي كرد و از اينكه مزاحم وقت استراحت آنها شده بود، عذرخواهي و از همه خداحافظي كرد و خارج شديم. معلم نقاشي دنبال مامان از اتاق خارج شد و درحالي كه صدايش مي لرزيد گفت: خانم من نمي دانستم ...

 

مامان حرفش را قطع كرد و گفت: خواهش ميكنم خانم بفرماييد چايتان سرد مي شود. معلم نقاشي يك قدم نزديكتر آمد و خواست چيزي بگويد كه مامان گفت: فكر ميكنم نمره 10 براي واقعبيني يك كودك خيلي كم است. اينطور نيست؟ معلم نقاشي گفت: بله حق با شماست. خانم نقاشي بازهم دستش را دراز كرد و اين بار با دودست دستهاي مامان را فشار داد. مامان از خانم مدير هم خداحافظي كرد. آن روز عصر برادرم خندان درحاليكه داخل راهروي خانه لي لي ميكرد، آمد و تا مامان را ديد دفتر نقاشي را بازكرد و نمره اش را نشان داد. معلم نقاشي روي نمره قبلي خط كشيده بود و نمره 20 جايش نوشته بود. داداش خيلي خوشحال بود و گفت: خانم گفت دفترت را بده فكر كنم ديروز اشتباه كردم بعد هم 20 داد. مامان هم لبخندي زد و او را بوسيد و گفت: بله نقاشي پسر من عاليه! و طوري كه داداش متوجه نشود به من چشمك زد و گفت: مگه نه؟

من هم گفتم: آره خيلي خوب كشيده، اما صدايم لرزيد و نتوانستم جلوي گريه ام را بگيرم.

داداش گفت: چرا گريه ميكني؟

گفتم آخه من يه دخترم !!!!

                                نقل قول

ساقي

 دلدار من در باغ دی می گشت و می گفت ای چمن

 صد حور خوش داری ولی بنگر یکی داری چو من؟

 گفتم صلای ماجرا ما را نمی‌پرسی چرا؟

 گفتا که پرسش‌های ما بیرون ز گوش است و دهن

 گفتم ز پرسش تو بحل باری اشارت را مهل

گفت از اشارت‌های دل هم جان بسوزد هم بدن

 گفتم که چونی در سفر گفتا که چون باشد قمر؟

 سیمین بر و زرین کمر چشم و چراغ مرد و زن

 گشتن به گرد خود خطا الا جمال قطب را

او را روا باشد روا کو ره رو است اندر وطن

 هم ساربان هم اشتران مستند از آن صاحب قران

 ای ساربان منزل مکن جز بر در آن یار من

 ای عشرت و ای ناز ما ای اصل و ای آغاز ما

 آخر چه داند راز ما جان حسن یا بوالحسن

 ای عشق تو در جان من چون آفتاب اندر حمل

 وی صورتت در چشم من همچون عقیق اندر یمن

 چون اولین و آخرین در حشر جمع آید یقین

 از تو نباشد خوبتر در جمله آن انجمن

 مجنون چو بیند مر تو را لیلی بر او کاسد شود

لیلی چو بیند مر تو را گردد چو مجنون ممتحن

در جست و جوی روی تو در پای گل بس خارها

 ای یاس من گوید همی‌اندر فراقت یاسمن

 گر آفتاب روی تو روزی ده ما نیستی

 ذرات کونین از طمع کی باز کردندی دهن

 حیوان چو قربانی بود جسمش ز جان فانی بود

 پس شرحه‌های گوشتش زنده شود زین بابزن

 آتش بگوید شرحه را سر حیاتات بقا

 کای رسته از جان فنا بر جان بی‌آزار زن

 نعره زنند آن شرحه‌ها یا لیت قومی یعلمون

 گر نعره شان این سو رسد نی گبر ماند نی وثن

 نی ترش ماند در دلی نی پای ماند در گلی

 لبیک لبیک و بلی می گوی و می رو تا وطن

 هست این سخن را باقیی در پرده مشتاقیی

 پیدا شود گر ساقیی ما را کند بی‌خویشتن!!!

...........................  !

ياد داشت


ياد داشت براي يك دوست !

اگر زينب نبود

سرني در نينوا مي‌ماند اگر زينب نبود

 كربلا در كربلا مي‌ماند اگر زينب نبود

 چهره سرخ حقيقت بعد از آن توفان رنگ

 پشت ابري از ريا مي‌ماند اگر زينب نبود

 چشمه فرياد مظلوميت لب تشنگان

 در كوير تفته جا مي‌ماند اگر زينب نبود

 زخمه زخمي‌ترين فرياد در چنگ سكوت

 از طراز نعمه وا مي‌ماند اگر زينب نبود

 در طلوع داغ اصغر، استخوان اشك سرخ

 در گلوي چشمها مي‌ماند اگر زينب نبود

ذوالجناح دادخواهي بي‌سوار و بي‌لگام

 در بيابانها رها مي‌ماند اگر زينب نبود

 در عبور از بستر تاريخ، سيل انقلاب

 پشت كوه فتنه جا مي‌ماند اگر زينب نبود!!!

                                                                        

 

تكرار

تاكشیدم جرعه یی زان نرگس دلدارمست

دست غیب آمد فراز و كرد استغفار مست

خواست تا پنهان كند رخ ، عشق دست او گرفت

دین ودل شدمست وهوش و عقل هم ناچارمست

باز درحیرت شدم چون چشم در چشمش شدم

چشم مست و لعل مست و خنده و گفتار مست

هرطرف دیدم جز از مستانه گی چیزی نبود

مست چون دیوانه و دیوانه چون هشیار مست

چون شدم در مجلس رندان كسی با ما نبود

جام مست و كوزه مست و باده مست و یارمست

مومن و ترسا و گبرو هندوان رفته زخویش

خانه مست و شهر مست و كوچه و بازار مست

سوی مسجد تا شدم دیدم درانجا نیز هست

شیخ مست و خرقه مست و سبحه و دستارمست

حیرتم افزود چون درخانقه دیدم كه بود

پیرمست و حلقه مست و گرمی اذكار مست

دیدم آنجا صوفیی تكرار میخواند این سرود

كعبه مست و دیر مست و خانة خمار مست

ترسم اندر حشر بینم چون برون آیم زخاك

شرع مست و عرش مست و نورمست و نار مست !!!


زركوب

يكي گنجی پدید آمد در آن دکان زرکوبی

زهی صورت زهی معنی زهی خوبی زهی خوبی

زهی بازار زرکوبان زهی اسرار یعقوبان

که جان یوسف از عشقش برآرد شور یعقوبی

ز عشق او دو صد لیلی چو مجنون بند می‌درد

کز این آتش زبون آید صبوری‌های ایوبی

شده زرکوب و حق مانده تنش چون زرورق مانده

جواهر بر طبق مانده چو زرکوبی کروبی

بیا بنواز عاشق را که تو جانی حقایق را

بزن گردن منافق را اگر از وی بیاشوبی!!!


...........................  !