کشته شدن
منصور غمگین ترین و مشهور ترین پیام اسرار را در تاریخ عرفان
دارد . عطار نیشابوری در کتاب تذکره الاولیا به نقل از مریدش احمد بن فاتک می نویسد
:
یک روز
قبل از آن ، منادی در شهر می گشت و مردم را به تماشای اعدام حلاج می خواند و آن
روز که او را دست بسته و در حالی که زنجیر گرانی بر گردن داشت در باب الطاق به پای
دار آوردند هیچ نشان ترس ، هیچ علامت پشیمانی در رفتار و کردار او دیده نشد .
پس حسین
را ببردند تا بر دار کنند . صدهزار آدم جمع شدند . درویشی در میان آدم ها از میان
آمد و از حسین پرسید که عشق چیست ؟ گفت : " امروز ، فردا و پس فردا بینی ! آن
روز بکشتند و دیگر روز بسوختند و سوم روزش بر باد دادند ، « یعنی عشق این است . »
پس در راه
که می رفت می خرامید ، دست اندازان و عیار وار می رفت . گفتند : این خرامیدن چیست
؟ گفت : « زیرا به قربانگاه می روم » چون به زیر دارش بردند بوسه ای بر دار زد و
پا بر نردبان نهاد . گفتند : این چیست ؟ گفت : معراج مردان سر دار است . " پس
همه مریدان وی گفتند : " چه گویی در ما که مریدانیم و اینها منکرند و تو را
سنگ خواهند زد ؟ "
گفت :
" ایشان را دو ثواب است و شما را یکی ؛ از آن که شما را به من حسن ظنّی بیشتر
نیست ولی آنهایی که سنگ میزنند از قوت توحید به صلابت شریعت می جنبند و توحید در
شرع اصول هست اما حسن ظن فرع است ! "
همه کس
بدو سنگ می انداختند . حسین منصور ، آه نکردی اما شبلی به او گلی انداخت ، آه بکرد
! گفتند : از آن همه سنگ هیچ آه نکردی ، از گلی آه کردن را چه معنی است ؟ گفت : « از
آن که آنها نمی دانند ، معذورند ؛ از او آه می کشم که او می داند که نمی باید
اندازد . »
پس دست حسین
حلاج را جدا کردند . خنده زد ، گفتند : خنده چیست ؟ گفت : دست از آدمی بسته بریدن
آسان است ، مرد آن است که دست صفات که کلاه همت از تارک عرش در می کشد قطع کند .
بعد پاهایش
را بریدند و باز تبسمی کرد ، گفت : " بدین پای سفر خاکی می کردم قدمی دیگر
دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند اگر توانید آن قدم را ببرید "
پس او دست
بریده خون آلود بر روی صورت مالید تا هر دو ساعدش را خون آلود کرد ، گفتند : چرا
کردی ؟ گفت : " چون خون بسیار از من برفت و می دانم که رویم زرد شده است . شما
پندارید که زردی من از ترس است . خون در روی مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم که
گلگونه سرخاب مردان ، خون ایشان است !
از وی پرسیدند
" اگر روی به خون سرخ کردی چرا ساعد را خون آلودی ؟ " گفت « وضو ساختم »
گفتند چه وضو ؟ گفت در عشق دو رکعت است که وضو
آن الان به خون است . »
پس چشمهایش
را درآوردند . قیامتی از خلق برآمد بعضی می گریستند و بعضی سنگ می انداختن ، سپس
گوش و بینی وی را بریدند و با شعر گفت :
در سراسر
زمین جای آرام می جستم ؛
ولی برای
من ، در زمین ، جای آرامی نیست
روزگار را
چشیدم و او هم مرا چشید ؛
طعم آن
تلخ و شیرین بود ، گاهی این و گاهی آن
در پی
آرزوهایم بودم ولی مرا برده کردند
آه ! اگر
به قضا رضا داده بودم ، آزاد بودم
آخرین
سخنش آن بود که با بانگ بلند فریاد زد : برای واجد همان بس که واجد او را به جهت
خویش یکتا کرده باشد !!
در همان
لحظه بود که زبانش را بریدند و هنگام نماز شام ، شمشیر جلاد ،ابوالحارث سیاف خلیفه
– سرش را از تن فرو افکند . صدای فریاد از جمع برخاست . شبلی خروش برداشت و جامه
اش را چاک زد . یک صوفی دیگر از شدت تاثیر بیهوش شد و زیر دست و پای جمع افتاد .
خواهر
حلاج ( حنونه ) با سر و موی گشاده در بین جمع مبهوت و دیوانه وار ایستاده بود – نه
فریاد می کرد ، نه اشک می ریخت . پیرمردی در بین جمعیت به او در پیچید که چرا روی
و موی خود را نمی پوشاند . زن بینوا به سرش فریاد کشیده بود که من در اینجا مردی
نمی بینم . در همه شهر یک نیمه مرد بود که آنک در بالای دار است . صدای حمد – پسر
حلاج – برخاست : نیم مرد ، کدام است ؟ مرد از آنکس که تا پای جان بر سر حرف خود ایستاد
تمام تر می تواند بود ؟ زن که از شدت اندوه عقل خود را از دست داده بود فریاد زد :
اگر تمام مرد بود سرّی را که به او سپرده بودند پیش خلق فاش نمی کرد ، اگر تمام
مرد بود جلو می افتاد و دنیای فرعون را بر سر او خراب می کرد . اگر تمام مرد بود ..
از شدت گریه ادامه نداد وقتی پیکر بیجانش را مثله نیز کرده بودند آتش زندند در بین
دوستدارانش کسی بود که در همان لحظه ها با چشم خود دیده بود وقتی خاکسترش در رود
دجله فرو می ریخت از هر گرد ندای الله برمی آمد .
گویند که
زمانی که خاکسترش را در دجله ریختند روزهای بعد چنان آب دجله خروشان و بالا آمد که
بیم سیل آمدن در شهر های اطراف می رفت .
بایزید
بسطامی گفت : چون او را دار زدند ، دنیا بر من تنگ آمد.
بعد از
مرگ حلاج ، کتابفروشان را دسته جمعی احضار کردند و سوگند دادند که کتاب های حلاج
را نه بفروشند و نه خریداری کنند .
ديدگانم دلتنگ جمالش