مگر تو روی بپوشی و فتنه باز نشانی

 هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم

 نبود بر سر آتش ميسرم که نجوشم

 بهوش بودم از اول که دل به کس نسپارم

شمايل تو بديدم نه عقل ماند و نه هوشم

 حکايتی ز دهانت به گوش جان من آمد

 دگر نصيحت مردم حکايت است به گوشم

 مگر تو روی بپوشی و فتنه باز نشانی

 که من قرار ندارم که ديده از تو بپوشم

 من رميده دل آن به که در سماع نيايم

 که گر به پای درآيم به در برند به دوشم

 بيا به صلح من امروز در کنار من امشب

 که ديده خواب نکردست از انتظار تو دوشم

 مرا بهيچ بدادی و من هنوز برآنم

 که از وجود تو موئی به عالمی نفروشم

 به زخم خورده حکايت کنم ز دست جراحت

 که تندرست ملامت کند چو من بخروشم

 مرا مگوی که سعدی طريق عشق رها کن

 سخن چه فايده گفتن چو پند می ننيوشم

 به راه باديه رفتن به از نشستن باطل

 و گر مراد نيابم بقدر وسع بکوشم!!!

...........................  !

محرم در ادبيات متوسطه

 محرم در ادبيات متوسطه !

 از لحاظ موضوعی درياي بيكران ادبیات؛پر از حماسه، غنا ،ظنز ، مرثيه ، پایداری، عرفان، اخلاق و تعلیم است .از این همه ،بیان غم وپایداری در ادب فارسی بیشترتحت موضوع « حسین (ع) وماجرایش» هست.

 بررسي اين موضوع را در کتاب‌های درسی از دو منظر می‌توان نگريست:  نخست ؛ اشارات مستقيمی که به زندگی، شخصيت و حوادث پيرامون ايشان صورت گرفته و ديگر مباحثی که هر چند نامی از امام حسين(ع) برده نشده ،اما نکاتی پيرامون ويژگی‌ها و فضائل آن بزرگوار در دل بحث امامت مطرح می‌شود و این بحث نیز به فراخور مخاطب در تمام مقاطع وجود دارد ؛‌ در مقطع ابتدایی (ارتباط عاطفی با امامان ) در دوره راهنمایی(شخصیت امامت ) در مقطع دبیرستان (اثبات امامت ) معرفي و مطرح مي شود. در كتب ادبيات فارسي هم علاوه بر اين مسايل به شجاعت ، دلاوري ، مظلوميت ، امر به معروف و نهی از منکر و نماز، يتيم نوازي ، بخشش ، اهداف و پیا م های عاشورا و. پرداخته مي شود. كه به بلندای عرفان، عشق وگستردگی دریاها و پایندگی کوهها ست .  

ادامه نوشته

محرم

سلام‌ ای‌ ماه‌ شیدایی‌ محرم‌

محیط‌ حُسن‌ و زیبایی‌ محرم‌

علمدار رثا و ناله‌ای‌ تو

ظهور تام‌ غم هایی‌ محرم‌

تویی‌ سَر منشاء خیرات‌ عالم

ز بس كه‌ عالم‌ آرایی‌ محرم‌

گلستان‌ غمی‌، بستان‌ اشكی‌

غمت‌ باشد تماشایی‌ محرم‌

سفیر غربت‌ و حزن‌ و عزایی‌

تو دردی‌، تو مداوایی‌ محرم‌

نزول‌ كعبه ي‌ غم ها تویی‌ تو

مه‌ معراج‌ دل هایی‌ محرم‌

تجلی گاه‌ عشقی‌ و حقیقت‌

تو شهر اللّه‌ عظمایی‌ محرم‌

بقای‌ دین‌ ز فیض‌ و بركت‌ توست‌

اساس‌ زهد و تقوایی‌ محرم‌

بهار گریه‌ بر مظلوم‌ هستی‌

ازل‌ تا حشر بر پایی‌ محرم‌


يار غايب

دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد ؟                    ابری که در بیابان بر تشنه‌ای ببارد

ای بوی آشنایی دانستم از کجایی                    پیغام وصل جانان پیوند روح دارد

سودای عشق پختن عقلم نمی‌پسندد               فرمان عقل بردن عشقم نمی‌گذارد

باشد که خود به رحمت یاد آورند ما را                ور نه کدام قاصد پیغام ما گذارد

هم عارفان عاشق دانند حال مسکین                 گر عارفی بنالد یا عاشقی بزارد

زهرم چو نوشدارو از دست یار شیرین               بر دل خوشست نوشم بی او نمی‌گوارد

پایی که برنیارد روزی به سنگ عشقی              گوییم جان ندارد یا دل نمی‌سپارد

مشغول عشق جانان گر عاشقیست صادق        در روز تیرباران باید که سر نخارد

بی‌حاصلست یارا اوقات زندگانی                      الا دمی که یاری با همدمی برآرد

دانی چرا نشیند سعدی به کنج خلوت ؟             کز دست خوبرویان بیرون شدن نیارد!!!

...........................  !

آفتاب ولایت

در آستانه غدیر، در کنار آبگیری به وسعت تاریخ، بر فراز دستان حبیب خدا،آفتاب ولایت طلوع می کند .
هنوز طنین گرم صدایش در غدیر به گوش می رسد دست مولا را بلند کرده ،همگان را به ولایت او دعوت می کند که :
هر کس من مولای اویم پس علی مولای اوست !

 

!خريدار سر دار

کشته شدن منصور غمگین ترین و مشهور ترین پیام اسرار را در تاریخ عرفان دارد . عطار نیشابوری در کتاب تذکره الاولیا به نقل از مریدش احمد بن فاتک می نویسد :

 یک روز قبل از آن ، منادی در شهر می گشت و مردم را به تماشای اعدام حلاج می خواند و آن روز که او را دست بسته و در حالی که زنجیر گرانی بر گردن داشت در باب الطاق به پای دار آوردند هیچ نشان ترس ، هیچ علامت پشیمانی در رفتار و کردار او دیده نشد .

 پس حسین را ببردند تا بر دار کنند . صدهزار آدم جمع شدند . درویشی در میان آدم ها از میان آمد و از حسین پرسید که عشق چیست ؟ گفت : " امروز ، فردا و پس فردا بینی ! آن روز بکشتند و دیگر روز بسوختند و سوم روزش بر باد دادند ، « یعنی عشق این است . »

 پس در راه که می رفت می خرامید ، دست اندازان و عیار وار می رفت . گفتند : این خرامیدن چیست ؟ گفت : « زیرا به قربانگاه می روم » چون به زیر دارش بردند بوسه ای بر دار زد و پا بر نردبان نهاد . گفتند : این چیست ؟ گفت : معراج مردان سر دار است . " پس همه مریدان وی گفتند : " چه گویی در ما که مریدانیم و اینها منکرند و تو را سنگ خواهند زد ؟ "

 گفت : " ایشان را دو ثواب است و شما را یکی ؛ از آن که شما را به من حسن ظنّی بیشتر نیست ولی آنهایی که سنگ میزنند از قوت توحید به صلابت شریعت می جنبند و توحید در شرع اصول هست اما حسن ظن فرع است ! "

 همه کس بدو سنگ می انداختند . حسین منصور ، آه نکردی اما شبلی به او گلی انداخت ، آه بکرد ! گفتند : از آن همه سنگ هیچ آه نکردی ، از گلی آه کردن را چه معنی است ؟ گفت : « از آن که آنها نمی دانند ، معذورند ؛ از او آه می کشم که او می داند که نمی باید اندازد . »

 پس دست حسین حلاج را جدا کردند . خنده زد ، گفتند : خنده چیست ؟ گفت : دست از آدمی بسته بریدن آسان است ، مرد آن است که دست صفات که کلاه همت از تارک عرش در می کشد قطع کند .

 بعد پاهایش را بریدند و باز تبسمی کرد ، گفت : " بدین پای سفر خاکی می کردم قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند اگر توانید آن قدم را ببرید "

پس او دست بریده خون آلود بر روی صورت مالید تا هر دو ساعدش را خون آلود کرد ، گفتند : چرا کردی ؟ گفت : " چون خون بسیار از من برفت و می دانم که رویم زرد شده است . شما پندارید که زردی من از ترس است . خون در روی مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم که گلگونه سرخاب مردان ، خون ایشان است !  

 از وی پرسیدند " اگر روی به خون سرخ کردی چرا ساعد را خون آلودی ؟ " گفت « وضو ساختم » گفتند چه وضو ؟ گفت در عشق دو رکعت است که وضو  آن الان به خون است . »

پس چشمهایش را درآوردند . قیامتی از خلق برآمد بعضی می گریستند و بعضی سنگ می انداختن ، سپس گوش و بینی وی را بریدند و با شعر گفت :

در سراسر زمین جای آرام می جستم ؛

 ولی برای من ، در زمین ، جای آرامی نیست

روزگار را چشیدم و او هم مرا چشید ؛

طعم آن تلخ و شیرین بود ، گاهی این و گاهی آن

در پی آرزوهایم بودم ولی مرا برده کردند

 آه ! اگر به قضا رضا داده بودم ، آزاد بودم

آخرین سخنش آن بود که با بانگ بلند فریاد زد : برای واجد همان بس که واجد او را به جهت خویش یکتا کرده باشد !!

در همان لحظه بود که زبانش را بریدند و هنگام نماز شام ، شمشیر جلاد ،ابوالحارث سیاف خلیفه – سرش را از تن فرو افکند . صدای فریاد از جمع برخاست . شبلی خروش برداشت و جامه اش را چاک زد . یک صوفی دیگر از شدت تاثیر بیهوش شد و زیر دست و پای جمع افتاد .

خواهر حلاج ( حنونه ) با سر و موی گشاده در بین جمع مبهوت و دیوانه وار ایستاده بود – نه فریاد می کرد ، نه اشک می ریخت . پیرمردی در بین جمعیت به او در پیچید که چرا روی و موی خود را نمی پوشاند . زن بینوا به سرش فریاد کشیده بود که من در اینجا مردی نمی بینم . در همه شهر یک نیمه مرد بود که آنک در بالای دار است . صدای حمد – پسر حلاج – برخاست : نیم مرد ، کدام است ؟ مرد از آنکس که تا پای جان بر سر حرف خود ایستاد تمام تر می تواند بود ؟ زن که از شدت اندوه عقل خود را از دست داده بود فریاد زد : اگر تمام مرد بود سرّی را که به او سپرده بودند پیش خلق فاش نمی کرد ، اگر تمام مرد بود جلو می افتاد و دنیای فرعون را بر سر او خراب می کرد . اگر تمام مرد بود .. از شدت گریه ادامه نداد وقتی پیکر بیجانش را مثله نیز کرده بودند آتش زندند در بین دوستدارانش کسی بود که در همان لحظه ها با چشم خود دیده بود وقتی خاکسترش در رود دجله فرو می ریخت از هر گرد ندای الله برمی آمد .

گویند که زمانی که خاکسترش را در دجله ریختند روزهای بعد چنان آب دجله خروشان و بالا آمد که بیم سیل آمدن در شهر های اطراف می رفت .

بایزید بسطامی گفت : چون او را دار زدند ، دنیا بر من تنگ آمد.   

بعد از مرگ حلاج ، کتابفروشان را دسته جمعی احضار کردند و سوگند دادند که کتاب های حلاج را نه بفروشند و نه خریداری کنند .

ديدگانم دلتنگ جمالش

ديدار دو جان

ای دل  زجان گذر  کن،   تا  جان  جان  ببینی               بگذار  این  جهان  را      تا  آن  جهان   ببینی

تا  نگذری   ز  دنیا،     هرگز   رسی   به عقبی؟             آزاد  شو  از  اینجا،     تا  بی  گما ن   ببینی

 گر  تو  نشان  بجویی،     ای یار  اند ر این  ره                از خویش بی نشان شو ٬ تا تو نشان ببینی

 از چار  و  پنج  بگذر  در  شش  و  هفت  منگر               چون از زمین برآیی،   هفت آسمان   ببینی

هفت آسمان چو دیدی درهشتمین فلک شو                  پا   بر  سر   مکان  نه،      تا  لا مکان  ببینی

در   لامکان  چو   دیدی       جانهای   نازنینان                بی  تن  نهاده  سر ها،      در  آستان  ببینی

بربند چشم دعوی،      بگشای  چشم  معنی               یکدم  زخود  نهان  شو،     او  را عیان ببینی

ای   نانهاده   گامی،     در      راه      نامرادی             بی  رنچ  گنج  وحدت،      کی  رایگان  ببینی

هی های شمس تبریز،  خاموش باش ناطق                تا  جان  خویشتن  را،      زان شادمان ببینی


ياد داشت:

در بحث شناسه ها در دستور زبان فارسي ، بن ماضي و ماضي ساده سوم شخص مفرد به هم شبيه اند ولي

ماضي ساده سوم شخص مفرد شناسه ي  " صفر " دارد و همين نشانه نداشتن خود دليل نشانه داشتنش مي باشد !

شناس ها  ، ناشناس هم كه بياييند اينجا ، باز هم شناسند!!!

اينجا " در " دارد!

کبوتر!

این روزها نگاهِ تو، یک جورِ دیگر است

 شرجی تر از نگاهِ شررجوشِ ساغر است

از چشمِ خود بپرس چه آمد به سر مرا

 چشمت همیشه با دلِ من، آشناتر است

  جامی که هست دستِ دلم، نازِ شستِ توست

این باده، باده ای ست که یک چیزِ دیگر است

  باید شبی به خانه ی عشقم گذر کنی

 دارم دلی به سینه که نامش است

  دیگر پیاله گریه به حالم نمی کند

 داند که هفت خطّ ِ من از دلبران سر است

 صائم شکست روزه ی خود را که مستِ مست

از جامِ چشمِ توست، که چشمِ تو محشر است!!!

...........................   !

شاهد عرش نشين!

مولانا در زمان کودکی وقتی با همسالانش بر روی بام ها بازی می کرد و از روی بامی به بامی دیگر می جهید، در پاسخ به درخواست همسالان برای همراهی در این پریدن ها، می گفت: این کار گربه است؛ شما اگر می توانید، بر بام عرش خیز بزنید؛ و خودش پس از این سخن برای لحظاتی ناپدید می شود و سپس با رنگ پریده نزد پدر می آید و می گوید که مرا جماعتی از سبز قبایان گرداگرد جهان بگردانیدند!

 

 به نقل از دکتر عبدالحسین زرین کوب

قرباني !

مولوی در مثنوی می فرماید:

باز آمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم
این چرخ مردمخوار را چنگال و دندان بشکنم

ای که میان جان من تلقین شعرم می کنی
گر تن زنم خامش کنم ترسم که فرمان بشکنم

از نگاه مولوی عید وقتی است که قفل زندان می شکند و زندانیان آزاد می شوند.نه فقط زندانیان طبیعت بلکه زندانیان سلطان ، یعنی گناهکاران دربند . ویژگی عید شکستن قفل زندان و شکستن چنگال و دندان این چرخ مردمخوار است . یعنی زندان ستم ، زندان تعلق ، زندان رذیلت ، زندان گناه ، زندان بیگانگی با خود ، زندان تنهایی ، زندان جدایی .

و در عالم طبیعت هم یعنی شکستن زندان زمستان و خزان و گشودن ابروی طبیعت

این بهار نو ز بعد برگریز / هست برهان وجود رستخیز

زندانیان خاک از زمین می گریزند.دانه هایی که در خاک رفته اند کم کم سربر می آورند و سبز می شوند.از همه ی اینها مهمتر،بدن هم از نظر عارفان یک زندان است و عید روح،شکستن زندان بدن است.یعنی سلطه ی روح بر بدن و بیرون آمدن از اسارت تن

یکی تیشه بگیرید پی حفره ی زندان
چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید

به همین معناست که در مثنوی می گوید:

مکر آن باشد که زندان حفر کرد
آنکه حفره بست آن مکری است سرد

این جهان زندان و ما زندانیان
حفره کن زندان و خود را وارهان

با این معنا مرگ هم عید می شود و مردن هم معنای تازه ای می یابد و به جای آنکه مغلوبیت باشد،غالبیت می شود.لکن نه مرگ طبیعی بلکه مرگ ارادی که عین قربان کردن است و به این معنا،هر عیدی عید قربان است.قربانی کردن خزان نزد بهار،قربانی کردن ظلمت در پیش پای نور و قربانی کردن حقارت پیش پای عظمت

بهترین سرنوشت سایه و ظلمت این است که قربانی نور شود.از این لطیف تر نمی شود گفت که مولانا می گوید:

دشمن خویشیم و یارِ آنکه ما را میکشد
غرق دریاییم و ما را موج دریا می کشد

زان چنان در پیش او شیرین و خوش جان می دهیم
کان ملک ما را به شهد و شیر و حلوا می کشد

نیست عزرائیل را دست و رهی بر عاشقان
عاشقان عشق را هم عشق و سودا می کشد

خویش فربه می نماییم از پی قربان عید
کان قصاب عاشقان بس خوب و زیبا می کشد


قربانی کردن از مشخصات عید است. به همین دلیل نه تنها در عید قربان بلکه در هر عیدی ما باید قربانی داشته باشیم از جمله عید نوروز.کهنه ها را قربانی نوها کنیم،ظلمت ها را قربانی نورها کنیم،کوچکی ها را قربانی عظمت ها کنیم
از طرفی اهل ظاهر گمان می کنند که عید حادثه مبارک و تازه ایست که در بیرون وجود آدمی روی می دهد،حادثه ای در جهان روی می دهد،روزی نو می شود،دوره ای به پایان می رسد و برحسب قرارداد آن روز معین،عید نامیده می شود

آدمیان بیش از آنکه رخ دادن حادثه یا روی آوردن نعمتی را ناشی از درون خود بدانند،آنها را متاثر از محیط پیرامون و جهان بیرون می دانند و گویی باید منتظر بمانند تا حادثه ای دررسد و بر آنها تاثیری بگذارد

به تاکید باید گفت که نو شدن عیدانه،به معنای دقیق کلمه در بیرون وجود آدمی روی نمی دهد و تا کسی از درون نو و تازه نشود،دنیای بیرون او هم تازگی نخواهد یافت.

نو شدن درونی حاصل فرآیندی طولانی و گاه تلخ است و آنگاه شیرینی هایی که از پس تلخی ها،کامیابی هایی که پس از ناکامی هابرای سالک منتظر پیش می آید،شایسته عید دانستن است

اما کسی که رنجی نمی برد و تلخی ای نمی چشد و به انتظاری
نمی نشیند،اگر همه ی عالم را طراوت فراگیرد،ذره ای از آن شادابی به ضمیر وی راه نمی یابد.برای او نعمت های عالم،همواره کهنه است و هرگز رنگ تازگی به خود نمی گیرد درحالیکه همین نعمت ها برای برخی لحظه به لحظه نو می شود

از خدا می خواهیم که سایه ی عید را بر جسم و روح همگان بگستراند و همزمان با طراوت گرفتن خاک،سرزمین دلهای ما را نیز معطر بگرداند
!

hatef