تو می دانستی ؟!
تو می دانستی که من از تنهایی و تاریکی می ترسم
ولی
فتیله ی فانوس نگاهت را پایین کشیدی !
اگر خورشید خیال تو
اینجا و در کنار این دل بی درمان نمی ماند
این ترانه ها
در تنگنای تنهایی ام زاده می شدند؟!
برو !
و چشمهایت را به تاریکی عادت بده !
راستی :
تانرفتی ، مطمِن باش !
هیچکس نمی تواندراه خیال تو را
در عبور از خاطر من سد کند .
و .....
امشب دیگر بیدار نمان ! بانوی باران من !
و امروز تازه فهمیدی که:
عبارت ( کبریت بی خطر )روی قوطی ها دروغ است!!!!!!!!!!!!!
و چه ( بیتر )!!!
بازهم ( ا . ف . ف ) یش.


