داغ  تو  دارد  این دلم

جای  دگر نمی  شود

بی تو نه زندگی خوشم

بی تو نه مردگی خوشم

سر ز غم تو چون کشم؟

بی تو به سر نمی شود

گر تو سری  قدم شوم

گر  تو  کفی علم شوم

ور  بروی عدم  شوم

بی تو به سر نمی شود

گاه  سوی  وفا  روی

گاه  سوی جفا  روی

آن  منی  کجا  روی

بی تو به سر نمی شود ...

 

این نجوا های عاشقانه و مریدانه و صادقانۀ مولانا با شمس، حجم عظیمی از دیوان وی را پُر می کند. از لابلای این ابیات، می توان به راز کامیابی مولانا، و چگونگی مولوی شدنش در محضر شمس و در اثر ملاقات با او، نیز دست یافت. راز کامیابی او، ناکامی اختیاری بود. او ابتدا، چنانکه خود می گوید چندگاه مراد خود را ترک می گوید، و پس از آن هر مرادی را که می طلبد رایگان و آسان به دست می آورد. ابتدا دلیرانه و بی هیچ امیدی به برنده شدن، پا در قمار آبرو و زندگی می نهد و سپس پیروز و سرفراز و توانگر از قمار بیرون می آید. همه چیز وی در گرو آن اقدام دلیرانه به قمار، و آمادگی برای باختن بود. همین باختن، سرچشمۀ همه بردنها بود و برای همین بود که "هوس قمار دیگر" در سر داشت و آرزو می کرد که ای کاش شجاعت آن قمار همچنان در وی زنده و پایدار بماند.

شمس با جلال الدین جز این نکرد. جامه های ژندۀ او را از تن بیرون آورد، ( ژنده هایی که جلال الدین، مستوری و آبرو و حشمت خود را بدان ها وابسته

می دید) و او را عریان رها کرد. آنگاه آن تنِ عریان، بی وام کردن از کسی، خود به بافتن جامه دست برد، و قبایی از اطلس بر خود پوشاند، و بر ژنده های پیشین نفرین و نفرت فرستاد:

 

تابش جان یافت دلم واشد و بشکافت دلم     اطلس تو بافت دلم دشمن این ژنده شدم

زهره بُدم، ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم     یوسف بودم زکنون یوسف زاینده شدم!!!

هاتف!