خالي از خود !
اولین نکته برای شادمانی و برای بهجت و برای خنده ی واقعی که از سر شکوفایی جان برمی خیزد عبارت است از آزادگی یعنی آدم بسیاری ازچیزهایی را که به او آویــزان است، این تعلقاتی را که دارد، فــرو بریزد. این البته آسان نیست و شجاعت لازم دارد ما در زندگی خودمان وقتی بگردیم اینقدر چیزهای نالازم می بینیم که بیخودی ما را محاصره کرده، اینها جزو متعلقات است. مگر نیست ؟ اینقدرارتباطات بی جهت، رفت و آمدهای بیخود، وسایل زیادی در زندگی، پذیرفتن دعوتهای نـابجا، زیر بار منتهارفتن، خریدهای نادُرست. هرکدام را شما میتوانید حساب بکنید، خُب اینها همه اش تعلقات است. اینها هرکدام که می آید یک بخشی از روح شما و ذهن و مغز شما را اشغال می کند.
پس به هر چیــزی که دل خــواهی سپُــرد - از تــو چیــزی در نهــان خـواهند بُــرد
دلت را به هر کجا که دادی، یک چیزی را از تو گرفته اند، و رفته رفته یکمرتبه می بینی که پُر از دیگرانی وخالیِ از خود. خُب این خیلی مهم است، آدمی این پهنه ی وجود خودش، این انبان وجود خودش را گشوده برای اینکه توسط دیگران پُر شود، اما خودش خالی شده است. اینجا که می رسد دیگر خنده های او خنده های واقعی نیست ! اگر هم می خنده، دیگری دارد می خنده چون اون چیزها را آنها در وجود این ریخته اند. به قول اقبال لاهوری
همچو آیینــه مشـو محـو جمـال دگران - از دل و دیده فرو شوی خیال دگران
در جهان بال و پرِ خویش گشودن آموز - که پریدن نتوان با پر و بالِ دگران
آدم با بال و پر دیگری که نمی تواند بپرد، خنده دیگری که خنده ی ما محسوب نمی شود.
دو نفر در کناری ایستاده و با هم می گفتند و می خندیدند، یکی جوک می گفت و اون دیگری هم می خندید.
یک نفر سومی هم که خیلی دور از آنجا ایستاده بود، او هم می خندید !
به او گفتند که تو که نمی شنوی، تو برای چی می خندی ؟
گفت که من به شما اعتماد دارم، می دانم که شماها بیخودی نمی خندید.
و حالا این شد خندیدن ؟ آدم باید خودش خنده اش بیاد والا اینکه یکی دیگر می خنـده پس من هم بخنــدم، بقول مولانا خنده ی تقلیدی. باور کنید خیلی از چیزهای ما همین جوریست :
در زمین دگران خانه مکُن - کار خود کُن کار بیگانه مکُن
کیست بیگانه ؟ تن خاکیِ تو - کز برای اوست غمناکیِ تو!!!
هاتف !