پدر!

پدر که باشی . سردت می شود و کت بر شانه ی پسر می اندازی. چهره ات خشن می شود و دلت دریایی. آرام نمی گیری تا تکه نانی نیاوری.
پدر که باشی. می خواهی .ولی نمی شود. نمی شود که نمی شود. در بلندایی از شهرت. مشت نشدن ها به زمین می کوبی.
پدر که باشی عصا می خواهی ولی نمی گویی. هرروز. خم تر از دیروز. جلوی آینه تمرین محکم ایستادن می کنی.
پدر که باشی حساس می شوی. به هر نگاه پر حسرت پسر به دنیا. خیره به دست... های همیشه خالی ات. تمام وجود خود را محکوم آرزوهایش می کنی.
پدر که باشی در کتابی جایی نداری و هیچ چیز زیر پایت نیست. بی منت از این غریبی هایت می گذری تا پدر باشی .پشت خنده هایت فقط سکوت می کنی.
پدر که باشی به جرم پدر بودنت. حکم همیشه دویدن برایت میبُرند. بی اعتراض به حکم فقط می دوی.بی رسیدن ها می دوی و در تنهایی ات نفسی تازه می کنی.
پدر که باشی پیر نمی شوی. ولی یک روز بی خبر تمام می شوی. تمام می شوی و پشت ها خالی می کنی.
با تمام شدنت باید حس آرامش را بعد از عمری تجربه کنی. ولی.
پدر که باشی در بهشتی که زیر پای تو نبود هم دلهره هایت را مرور می کنی!!!