بلبلي از جلوه گل بيقرار
گشت طربناک به فصل بهار

در  چمن آمد غزلي نغز خواند
رقص کنان بال و پري برفشاند

پهلوي جانان چو بيفکند رخت
مورچه اي ديد به پاي درخت

خنده کنان گفت که اي بيخبر
مور نديدم چو تو کوته نظر

روزنشاط است گه کار نيست
وقت غم و توشه انبار نيست

مور بدو گفت بدين سان جواب
غافلي اي عاشق بي صبر و تاب

روز  تو يک روز به پايان رسد
نوبت سرماي زمستان رسد

همچو من اي دوست سرايي  بساز
جايگه توش و نوايي بساز

تو به سخن تکيه کني من به کار
ما هنر اندوخته ايم و تو عار

گل دو سه روزي است تو را ميهمان
مي بردش فتنه باد خزان

چون که مهي چند بدين سان گذشت
گشت خريف و گه جولان گذشت

چهر چمن زرد شد از تندباد
برگ زگل , غنچه ز گلشن فتاد

ديد که هنگام زمستان شده
موسم هشياري مستان شده

خرمنش از برق هوا سوخته
دانه و آذوقه نيندوخته

اندهش از ديده و دل نور برد
دست طلب نزد همان مور برد

گفت که در خانه مرا سور نيست
ريزه خور مور به جز مور نيست

رو که در خانه خود بسته ايم
نيست گه کار و بسي خسته ايم

دانه و قوتي که در انبان ماست
توشه سرماي زمستان ماست