یادت گذشت از خاطرم چشمم پراز افسانه شد

آغوش سرد و خالی ام لبریز از پروانه شد

وقتی نوای گام تو در کوچه ی قلبم تنید

از شوق رد پای تو مرغ دلم حنانه شد

مهتاب بر گرد زمین شادانه هوهو میزد و

نجوای اشک از گونه ام با هلهله هم خانه شد

لب تشنه گشتم از عطش جامی ز نوشت ریختی

جامم به دست و شهد جان از عطر تو مستانه شد

آن دم که دستم حلقه شد بر سایه ی پنهان تو

پلکم پرید و خاطرت در خلوتم بیگانه شد!!!

...........................   !