شد ز غمت خانه سودا دلم!


                                     

شد ز غمت خانه سودا دلم

در طلبت رفت به هر جا دلم

در طلب زهره رخ ماه رو
می نگرد جانب بالا دلم

فرش غمش گشتم و آخر ز بخت
رفت بر این سقف مصفا دلم

آه که امروز دلم را چه شد
دوش چه گفته است کسی با دلم

از طلب گوهر گویای عشق
موج زند موج چو دریا دلم

روز شد و چادر شب می درد
در پی آن عیش و تماشا دلم

از دل تو در دل من نکته​هاست
آه چه ره است از دل تو تا دلم

گر نکنی بر دل من رحمتی
وای دلم وای دلم وا دلم!!!

...........................!

دیشب یه جا با رفقا در باره ی موضوعی صحبت می کردیم ( موضوع انسان ، اولین انسان و بچه هاش و ما ها و به طور کلی آدم )

یکی مدام این عبارتو نشخوار می کرد:


روزگاریست شیطان فریاد میزند:
آدم پیدا کنید ,سجده خواهم کرد!!!

بی گفت!

هله نومید نباشی که تو را یار براند
گرت امروز براند نه که فردات بخواند
در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا
ز پس صبر تو را او به سر صدر نشاند
و اگر بر تو ببندد همه ره‌ها و گذرها
ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند
نه که قصاب به خنجر چو سر میش ببرد
نهلد کشته خود را کشد آن گاه کشاند
چو دم میش نماند ز دم خود کندش پر
تو ببینی دم یزدان به کجا هات رساند
به مثل گفتم این را و اگر نه کرم او
نکشد هیچ کسی را و ز کشتن برهاند
همگی ملک سلیمان به یکی مور ببخشد
بدهد هر دو جهان را و دلی را نرماند
دل من گرد جهان گشت و نیابید مثالش
به که ماند به که ماند به که ماند به که ماند
هله خاموش که بی‌گفت از این می همگان را
بچشاند بچشاند بچشاند بچشاند!!!



ع- چه میکند !!!

عشق قیامت می کنداز دهان شیرین شکر فروش ( هاتف )!!!

مولانا صفت قيامت را ابتدا از قران آموخت كه واقعه يي “خافضه رافعه” است يعني زير و زبر كننده. و آنگاه اين قيامت را در مصاحبت با شمس تبريزي تجربه كرد: مرده بود و زنده شد. گريه بود و خنده شد. فاني بود و پاينده شد. و چندان زير و زبر شد كه اگر يوسف بود، اينك يوسف زاينده شد.

و آنگاه قيامت را در جان هر عارفي حاضر ديد و دانست كه تا قيامت كسي قائم نشود و دوباره از خاك وجود خود بر نخيزد و تولد نوين نيابد، در زمره اولياء و اصفياء حق در نمي آيد.

در درونشان صد قيامت نقد هست

كمترين آنكه شود همسايه مسـت

كار مردان روشني و گرمــي است

كار دونان حيله و بي شرمي است

كمترين حظي و سهمي كه از قيامت جوشان جان عارفان به همنشينان و همسايگان مي رسد، اين است كه آنان را موقتاً مست و گرم مي كنند. حضور و حديث شان حلاوت و حرارتي دارد كه از وراء حجاب ستبر قرنهاي طولاني مي تواند همچنان جان مشتاقان را به رقص و طرب در آورد.
او پيامبر را نيز چون يك قيامت مجسم مي ديد كه وقتي از او پرسيدند قيامت كي برپا مي شود، گفت من خود قيامتم:

با زبان حال مي گفتي بسي

كي ز محشر حشر را پرسد كسي؟

اين زير و وزبر شدن، و اين قيامت آزمودن و قيامت ديدن و قيامت چشيدن چنان لذتي در جان مولانا نشاند كه هيچ گاه از تمناي تكرار آن دست نكشيد:

جان پذيرفت و خرد اجزاي كوه

ما كم از سنگينم آخر اي گروه؟

ني ز جان يك چشمه جوشان مي شود

ني بدن از سبز پوشان مي شود

نه صفاي جــرعه ســاقي در او

نه نواي بانگ مشتاقي در او

چون قيامت كوه ها بر مي كند

پس قيامت اين كرم كي مي كند؟

كو حميت تا ز تيشه وز كلند

اين چنين كُه را به كلي بر كنند؟

بلي شرط دیدن قيامت، چشيدن قيامت است. و چشم سرمه كشيده مولانا او را بيناي قيامت كرده بود.

به حافظ نظر كنيد كه “قيامت” برايش مركبي است تا او را به مقصد شاعرانه و مقصود رندانه اش برساند:

حديث هول قيامت كه گفت واعظ شهر

كايتي است كه از روزگار هجران گفت

يا:

پياله بركفنم بند تا سحر گه حشر

به مي ز دل ببرم هول روز رستاخيز

سعدي از اين هم رقيق تر و رفيق بازانه تر مي گفت:

كاش كه در قيامتش بار دگر بديدمي

كانچه بود گناه او من بكشم غرامتش

يا:

اگرم تو خون بريزي به قيامتت نگيرم

كه ميان دوستان اينهمه ماجرا نباشد

اين تعارفات كجا و آن جان قيامت آشنا كجا كه در خونش قيامت مي جوشيد و در كلماتش نبض حيات مي تپيد و از حلاوت حياتش تلخي مي رميد و شاخ نبات مي دميد؟

عشق مولانا هم عشقي قيامت وار و خافض و رافع بود، و همين او را از همه عاشقان ادوار ممتاز و متمايزمي كرد. شمس تبريز دولت عشق را به او هبه كرد و او از آن پس چون گربه يي در انبان عشق، پست و بالا مي شد و جست و خیز می کرد و رستاخیز می آفرید:

گربه در انبانم اندر دست عشق

يك دمي بالا و يك دم پست عشق

عاشقان در سيل تند افتاده اند

بر قضاي عشق دل بنهاده اند

اين انبان، گاه به وسعت يك اقيانوس مي شد، و گربه چالاك بلخ را چون نهنگي سنگين با جزر و مد بحر جان زير و زبر مي كرد و قبض و بسط و تلاطم هاي قيامت آساي درياي عشق را به او مي چشاند:

چه كسم من چه كسم من كه چنين وسوسه مندم؟

گه از آن سوي كشندم گه از اين سوي كشندم

نفسي تند و ملولم، نفسي رهزن و غولم

نفسي زين دو برونم كه بر آن بام بلندم

بيهوده نبود كه نماد ماهي اينهمه در كلام مولوي برجستگي مي يافت. ماهي كه مجسمه بي تعلقي و تن سپردگي به آب است [۱] ، بهتر از هر نماد ديگري مي توانست جان متموج و متوكل اين عاشق تشنه را تصوير كند. و دريا كه گاه آرام بود و در قبض، و گاه خروشان بود و پر بسط، و مالامال از آب حيات بخش و پناهگاه ماهيان، و گهر بخش و باران ساز، و بيكرانه و يك لخت، به عشق زلال صافي مي مانست كه هزاران ماهي را “نان و آب و جامه و دارو و خواب” مي داد.

عشق وقيامت بهتر از همه جا در داستان “عاشق بخارايي و صدر جهان” با هم گره مي خورند و عاشق عارف خراسان براي اولين بار تعبير “قيامت گاه عشق” را به كار مي برد. اين داستان نقد حال مولانا و آيينه تمام نماي قامت بلند روح اوست، قصه التهاب ها و تب و تاب هاي وصال و فراق او و زير و بم احوال و افعال اوست.
عاشق بخارايي خود اوست كه خطر مي كند و از سنگدلي معشوق بيم نمي ورزد و به رايزنان مشفق خود ميگويد:

گرچه دل چون سنگ خارا مي كند

جان من عزم بخارا مي كند

آن جان تشنه و مستسقي، هموست كه آب هم راحت هم هلاك اوست:

گفت من مستسقيم آبم كُشد

گر چه مي دانم كه هم آبم كِشد

گر بر آماسد مرا دست و شكم

عشق آب از من نخواهد گشت كم

و آن ميهمان مسجد مهمان كش و آن فقير شهر سر بالا طلب هموست كه:

گفت كم گيرم سر و اشكمبه يي

رفته گير از گنج جان يك حبه اي

مسجدا گر كربلاي من شوي

كعبه حاجت رواي من شوي

اي برادر من بر آذر چابكم

من نه آن جانم كه گردم بيش وكم

و نهايتاً ديدار او با معشوق همان «قيامت‌گاه عشق» است كه آن را با بلاغتي آتشين چنين تصوير مي‌كند:

اي سرافيل قيامت‌گاه عشق

اي تو عشق عشق و اي دلخواه عشق

من ميان گفت و گريه مي‌تنم

يا بگويم يا بگريم، چون كنم؟

گر بگويم فوت مي‌گردد بكا

ور بگريم چون كنم مدح و ثنا

اين بگفت و گريه در شد آن نحيف

كه برو بگريست هم دون هم شريف

از دلش چندان برآمد هاي و هوي

حلقه زد اهل بخارا گرد اوي

خيره‌گويان خيره‌گريان خيره خند

مرد و زن خرد و كلان جمع آمدند

آسمان مي‌گفت آن دم با زمين

گر قيامت را ندیدستی ببین

چرخ برخوانده قیامت نامه را

تا مجرّه بر دریده جامه را

عقل حيران كه چه شور است و چه حال

تا فراق او عجب‌تر يا وصال....

و تازه اين اولين منزل از منازل قيامت عشق است. هفتاد و دو ديوانگي در آن است كه اگر فاش شود آسمان، هراسان و لرزان، دست به دعا برمي‌دارد و يا جميل‌السّتر مي‌خواند.

مي‌ماند يك نكته ديگر. قيامت عشق، عشق و قيامت و دريا و كوه و ماهي و گربه و نهنگ و موج و غرق و پست و بالا را هم خانواده مي‌كند و به مهرباني در كنار هم مي‌نشاند. با اين همه جاي يك مهمان خالي است و آن «شكر» است. اين درياي مواج پر نهنگ و پست و بالا كننده و شوريده و شورنده نه شور و نه تلخ، بل دريايي از شكر است.

اين قيامت نه فقط مرگ را حيات كه تلخي را هم شيرين مي‌كند.

و مولانا كه مي‌گفت:

عشق قهار است و من مقهور عشق

چون شكر شيرين شدم از شور عشق

راست مي‌گفت.
شكر و قند و شيريني و حلوا از كلمات پر بسآمد در اشعار اوست و اين نيست مگر به سبب حلاوتي كه در جان و كام آفريننده آن اشعار نشسته است. كي شعر بر انگيزد خاطر كه حزین باشد؟ از كام تلخ كجا كلام شيرين برمي‌خيزد؟ عشق، سرمه یی به چشم او كشيده بود كه صاحب اين جهان را چون شكر فروشي مي‌ديد كه همه وقت شكر مي‌فروشد و هيچ‌گاه كم نمي‌آورد.

سحری ببرد عشقت دلي خسته را به جايي

كه ز روز و شب گذشتم خبر از سحر ندارم

چه شكر فروش دارم كه شكر به من فروشد

كه نگفت عذر روزي كه برو شكر ندارم

و حتي هنگام قبض روح، جان عاشقان را با شكر مي‌ستاند و آنان‌را از غلظت شيريني مي‌كُشد:

دشمن خويشيم و يار آنكه ما را مي‌كشد

غرق درياييم و ما را موج دريا مي‌كشد

زان چنان شيرين و خوش در پاي او جان مي‌دهيم

كان ملک ما را به شهد و شير و حلوا مي‌كشد

آن گمان ترسا برد، مؤمن ندارد آن گمان

كو مسيح خويشتن را بر چليپا مي‌كُشد

شكر فروشي كه چنين شكر مي‌ريخت، و عالم را شكرستان مي‌كرد نرخ شكر را هم شكسته بود و كاري براي عاشقان جز نيشكر كوبيدن به جا ننهاده بود:

خسرو شيرين جان نوبت زده است

لاجرم در شهر قند ارزان شده است

شهر ما فردا پر از شكّر شود

شكّر ارزان است ارزان‌تر شود

در شكر غلتيد اي حلوائيان

همچو طوطي، كوري صفرائيان

نيشكر كوبيد كار اين است و بس

جان برافشانيد یار اين است و بس

شبي كه جان زير و زبر شده و چهره افروخته و شكرخنده‌هاي مستانه او را ديدم كه از بزم شبانه معشوق بازمي‌گشت، بي اختيار اين ابيات را از او وام كردم و بر او خواندم:

در دلت چيست عجب كه چو شكر مي‌خندي؟

دوش شب با كه بدي كه چو سحر مي‌خندي؟

همچو گل ناف تو بر خنده بريده است خداي

ليك امروز مها نوع دگر مي‌خندي

مست و خندان ز خرابات خدا مي‌آيي

بر بد و نيك جهان همچو شرر مي‌خندي

بوی مشکی تو كه بر خنگ هوا مي‌تازي

آفتابي تو كه در روي قمر مي‌خندي

باغ با جمله درختان ز خزان خشک شدند

ز چه باغي تو كه همچون گل تر مي‌خندي؟

دو سه بيتي كه بمانده است بگو مستانه

اي كه تو بر دل بي زير و زبر مي‌خندي!!!

هاتف!



چندش!!

ما نه برای یافتن فردی کامل، بلکه برای دیدن کامل یک فرد ناکامل عاشق میشویم.!!!

دکتر شریعتی :«کلاس پنجم که بودم پسر درشت هیکلی در ته کلاس ما می نشست که برای من مظهر تمام چیزهای چندش آور بود ،آن هم به سه دلیل ؛اول آنکه کچل بود، دوم اینکه سیگار می کشید و سوم - که از همه تهوع آورتر بود ،اینکه در آن سن و سال، زن داشت. !... چند سالی گذشت یک روز که با همسرم از خیابان می گذشتیم ،آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم در حالیکه خودم زن داشتم ،سیگار می کشیدم و کچل شده بودم!!!

یاد و افطاری!!

                عاقبت   گیتار زن    دیوانه    شد

                 همره  من   بر  سر   پیمانه    شد

                 ساز او سر مست شد از مستی اش

                 همنوا   شد   با   تمام   هستی اش

                او به من دل داده من سر  می دهم

                سر  چه  باشد ،چیز  بهتر   میدهم

                در کلامش شور و حال و   سادگی

                در  نگاهش  نور  عشق  و زندگی

                آه  از  آن  گیتار زن  بیداد    کرد

                عشق  را  در  کوچه ها فریاد کرد

                کاسه   صبرش   دگر   لبریز   شد

                گوش  جانش  بر  حوادث  تیز  شد

               آه  از  آن   گیتار زن   شد   بیقرار

               لحظه ها   را   می شمارد    بیشمار

               بیقرار  وصل  شد  سر  مست گشت

               عاشق  شب، آسمان  و کوه  و دشت

                من  چه    میگویم   منم   دیوانه ام

                عاشق      گیتار زن      مستانه ام

                 ما  دو  تا  یکتا  شدیم  از   همدلی

                 تا  نباشد  بین    ما   بی   حاصلی

               ای   خدا  گیتار زن   سر   زنده باد

               تا  ابد  عشق  و  جنون   پاینده   باد!!!

...........................!!!

a m!

همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد            چو فرو شدم به دریا چو تو گوهرم نیامد
سرِ خنب ها گشودم ز هزار خم چشیدم           چو شراب سرکش تو به لب و سرم نیامد
چه عجب که در دل من گل و یاسمن بخندد       که سمن بری لطیفی چو تو در برم نیامد
ز پَیت مراد خود را دو سه روز ترک گفتم       چه مراد ماند از آن پس که میسّرم نیامد!!!

...........................!




شمس و مولانا


خنک آن قمار بازی که بباخت هرچه بودش بنماید هیچش الاّ هوس قمار دیگر

این شعر آئینۀ تمام نمای احوال جلال الدین رومی پس از ملاقات با شمس است. شمس تبریزی مولوی را به یک قمار دعوت کرد، قماری که در آن امیدِ بردن و پیروز شدن نبود. و مولوی با کمال میل این قمار را پذیرفت. پا در آن نهاد و از قضا پیروز از آن بیرون آمد. و پس از آن بود که آرزو می کرد ای کاش یک بار دیگر هم مجال می یافت که دست به چنان قماری بزند. مولوی انسانی خوش اقبال و بختیار بود. بخت نصیب او شد که با شمس دیدار کرد. و بخت نصیب او شد که در قمار زندگی و عشق، برنده شد و اینک به منزلۀ معلم عشق و سرحلقۀ عشّاق، نام او همه جا هست و کار نامه های او، مایۀ فخر و مباهات عاشقان و عارفان است. او هم مثل همۀ عاشقان، فراق و وصال داشت. عمری طالب دیدار بود. و پس از آنکه کامروا شد، و همنشین معشوق گشت، این کامروایی دیری نپایید و دوران تلخ و طولانی فراق آغاز گردید. وی ابتدا باور نمی کرد که شمس او غروب کرده است. روز ها به مدرسه می آمد، همان جا که نخستین بار محبوب و معلم خود را یافته بود، و گرد مدرسه می گشت و از سر عشق و اندوه این رباعی را می خواند و تکرار می کرد و ناباورانه با خود و با دیگران می گفت:

که گفت که آن زندۀ جاوید بمرد که گفت که آفتاب امید بمرد؟
آن دشمن خورشید بر آمد بر بام دوچشم ببست وگفت خورشید بمرد

باور نمی کرد که شمس را برای همیشه از دست داده باشد. هرکس نزد او می آمد و خبری-ولو به دروغ- از شمس به اومی داد، هدیه ها نثار او می کرد. رفته رفته آن شمس غروب کرده، از گریبان وجود مولوی طلوع مجدّد کرد، و او خود شمسی دیگر شد و روزی و روزگاری نو را آغاز نهاد.
از این پس، خاطره ها و رویا های ایام پیشین، او را تازه و زنده می داشت، یاد آن روز ها که در خلوت با شمس نشسته بود و در بر اغیار بسته بود و طرح زندگی تازۀ خود را ریخته بود. یاد آن روز های شیرین، که ترش رویی ها و طعن ها و تلخی های ملامتگران را به جان می خرید و در مقابلِ سیلِ سرکۀ آنان خروار ها قند می ریخت، تا عالم پر از سکنجبین شود، و خوشدل بود که نوح وار عمل می کند:
چون که سرکه سرکگی افزون کند

پس شکر را واجب افزونی بود نوح نهصد سال دعوت می نمود
دم به دم انکار قومش می فزود قوم بر وی سرکه ها می ریختند
نوح را دریا فزون می ریخت قند... ۳

یک چند بدان امید بود که مگر نشانی از شمس بیابد و او را باز گرداند. مریدان را ترغیب می کرد که:

بروید ای حریفان بکشید یار ما ر ا به من آورید آخر صنم گریز پا را
به ترانه های شیرین به بهانه های زرین بکشید سوی خانه مه خوب خوش لقا را
وگر او به وعده گوید که دم دیگر بیایم همه وعده مکر باشد بفریبد او شما را
دم سخت گرم دارد که به جادوی و افسون بزند گره بر آب او و ببندد او هوا را
به مبار کیّ و شادی چو نگار من در آید بنشین نظاره می کن تو عجائب خدا را ۴

و گاه در خلوت، او را نزد خود مجسّم و حاضر می دید و آنچه ستایش و ثنا بود نثار او می کرد، مگر اندکی از تاب و التهاب درون خود بکاهد:

یار مرا غار مرا عشق جگر خوار مرا یار توی غار توی خواجه نگه دار مرا
نوح توی روح توی فاتح و مفتوح توی سینۀ مشروح توی بر در اسرار مرا
نور توی سور توی دولت منصور توی مرغ کُهِ طور توی خسته به منقار مرا
روز توی روزه توی حاصل دریوزه توی آب توی کوزه توی آب ده این بار مرا
حجرۀ خورشید توی، خانۀ ناهید توی روضۀ امید توی، راه ده ای یار مرا
قطره توی، زهرتوی، لطف توی، قهرتوی قند توی، زهر توی، بیش میازار مرا
دانه توی دام توی باده توی جام توی پخته توی خام توی خام بمگذار مرا ۵

و گاه تصویر های روشن و بلیغ از شمس به دست می داد و عمق تأثیر او را در جان خود بیان می کرد، او را "پیغمبر عشق" می خواند، او را چون سیلی می دید که در خرمن درویشی چون او افتاده و همه هستی اش را به دست فنا سپرده است:

این نیمه شبان کیست چو مهتاب رسیده؟ پیغمبر عشق است و ز محراب رسیده؟
این کیست چنین غلغله در شه ر فکنده؟ بر خرمن درویش چو سیلاب رسیده ؟
یک دسته کلید است به زیر بغل عشق از بهر گشا ئیدن ابواب رسیده ۶

و گاه چون عاشقی دلبرده، از درد فراق می نالید و از دل پر خون و رخ زرد خود با معشوق حکایت می کرد و صادقانه هر هدیه ای را که از او برده بود در پای "خیالش" قربانی می کرد و بی پروا می گفت که چون آهویی بر بام ها می رود و در چاله ها و دام ها می افتد مگر نشانی از او بجوید ولی نمی جوید. و بدین سان چندی را با خیال معشوق، سپری کرد:

دل من رای تو دارد سر سودای تو دارد رخ فرسودۀ زردم غم صفرای تو دارد
ز تو هر هدیه که بردم به خیال تو سپردم که خیال شکرینت فر و سیمای تو دارد
به دو صد بام بر آیم به دو صد دام درآیم چه کنم آهوی جانم سر صحرای تو دارد
اگرم در نگشا یی ز ره بام بر آیم که زهی جان لطیفی که تماشای تو دارد ۷

و گاه که از ملامت خلق تنگ می شد و تمتّعات و تعلّقات دنیوی او را به جانب خود می کشید، و از هر گوشه ای، شیطانی چشمکی به دلبری می زد مگر او را مفتون و افسون کند، دلبرانه و سیر دلانه در مقابل آن افسونگران می ایستاد و به شکرانه آن شیرینی که از مصاحبت آن محبوب نخستین درکام جانش نشسته بود، برسینۀ همۀ آنها دستِ رد می زد و وفاداری و پایمردی و ثابت قدمی و معشوق شناسی و رقیب رانی خود را چنین با شمس در میان می نهاد:

همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد چو فرو شدم به دریا چو تو گوهرم نیامد
سرِ خنب ها گشودم ز هزار خم چشیدم چو شراب سرکش تو به لب و سرم نیامد
چه عجب که در دل من گل و یاسمن بخندد که سمن بری لطیفی چو تو در برم نیامد
ز پَیت مراد خود را دو سه روز ترک گفتم چه مراد ماند از آن پس که میسّرم نیامد ۸

و گاه که از داغ فراق جانش به طاقت می آمد و راهی به وصال نمی جست از شدّت اندوه و تلخی، شمس را مخاطب قرار می داد و با او بجدّ می گفت که: بی همگان به سر شود بی تو به سر نمی شود...

داغ تو دارد این دلم
جای دگر نمی شود
بی تو نه زندگی خوشم
بی تو نه مردگی خوشم
سر ز غم تو چون کشم؟
بی تو به سر نمی شود
گر تو سری قدم شوم
گر تو کفی علم شوم
ور بروی عدم شوم
بی تو به سر نمی شود
گاه سوی وفا روی
گاه سوی جفا روی
آن منی کجا روی
بی تو به سر نمی شود ... ۹

این نجوا های عاشقانه و مریدانه و صادقانۀ مولانا با شمس، حجم عظیمی از دیوان وی را پُر می کند. از لابلای این ابیات، می توان به راز کامیابی مولانا، و چگونگی مولوی شدنش در محضر شمس و در اثر ملاقات با او، نیز دست یافت. راز کامیابی او، ناکامی اختیاری بود. او ابتدا، چنانکه خود می گوید چندگاه مراد خود را ترک می گوید، و پس از آن هر مرادی را که می طلبد رایگان و آسان به دست می آورد. ابتدا دلیرانه و بی هیچ امیدی به برنده شدن، پا در قمار آبرو و زندگی می نهد و سپس پیروز و سرفراز و توانگر از قمار بیرون می آید. همه چیز وی در گرو آن اقدام دلیرانه به قمار، و آمادگی برای باختن بود. همین باختن، سرچشمۀ همه بردنها بود و برای همین بود که "هوس قمار دیگر" در سر داشت و آرزو می کرد که ای کاش شجاعت آن قمار همچنان در وی زنده و پایدار بماند.
شمس با جلال الدین جز این نکرد. جامه های ژندۀ او را از تن بیرون آورد، ( ژنده هایی که جلال الدین، مستوری و آبرو و حشمت خود را بدان ها وابسته
می دید) و او را عریان رها کرد. آنگاه آن تنِ عریان، بی وام کردن از کسی، خود به بافتن جامه دست برد، و قبایی از اطلس بر خود پوشاند، و بر ژنده های پیشین نفرین و نفرت فرستاد:

تابش جان یافت دلم واشد و بشکافت دلم اطلس تو بافت دلم دشمن این ژنده شدم
زهره بُدم، ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم یوسف بودم زکنون یوسف زاینده شدم ۱۰

آن جامه های ژنده چه بود؟ نام، شهرت، مریدان، سِمَت شیخ الاسلامی، ادعای عالِم بودن، بال و پر و ساز و برگ و حشمت و ثروت، مقام افتاء، مدرس بودن،... هر یک از این زنجیر ها کافی بود تا شیری یا شاهینی را برای همۀ عمر در بند نگاه دارد. شمس به جلال الدین درس دیوانگی داد تا زنجیره ها را پاره کند، ژنده ها را بدرد و به دور اندازد تا ماه شخصیت او از پس آن ابر های تیره برآید و خورشیدوار، شبِ عالَم را روز کند. این قصه را مولانا خود به بلیغ ترین صورتی برای ما حکایت می کند:

گفت که سرمست نه ای رو که از این دست نه ای رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
گفت که دیوانه نه ای لایق این خانه نه ای رفتم و دیوانه شدم سلسله بندنده شدم
گفت که شیخیّ و سری ، پیشر و و راهبری شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم
گفت که تو شمع شدی قبلۀ این جمع شدی جمع نیم شمع نی م دود پ راکنده شدم
گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم در هوس بال و پرش، بی پر و پرکنده شدم ۱۱

شمس به مولانا هیچ وعده ای نداد و هیچ آیندۀ روشنی را برای اوتصویر نکرد، و توقّع هیچ پاداشی را در او برنینگیخت. به او گفت پاداش تو همین بس که بتوانی از عهدۀ این قمار برآیی. این خود کم نعمتی نیست که کسی بتواند دلیرانه دست از همه تنعّمات بشوید و نَفٌسِ عریانی و سبکی و زوال تعلقّات را
بیازماید و برگزیند. او، جلال الدین را به "جهش در تاریکی" ترغیب کرد (به قول کیرکه گور). و آن "فلک پیمای چست خیز" جز این کاری نکرد که از ظلمت نترسد و به درون شب بجهد، اما آن، شب نبود، آفتاب عالمتاب بود. عریانی نبود، عین مستوری و حشمت و اطلس پوشی بود. نامرادی نبود، کامیابی مطلق بود. تهیدستی نبود، توانگری بود. آتش نبود، چشمۀ کوثر بود. و اینها همه وصف "عشق" است که مهم ترین دولتی بود که نصیب مولانا شد:

عشق از اول چرا خونی بود؟ تا گریزد هر که بیرونی بود
او بعکس شمع های آتشی است می نماید آتش و جمله خوشی است ۱۲

تجربۀ عشقی مولانا، او را بدین وصف مهم عشق رهنمون شد که عشق لطیف آسمانی، ابتدا با چهره ای خونخوار خود را نشان می دهد تا آنها که مرد صحنۀ پیکار نیستند، عقب بنشینند و نام جویان و سیم جویان از کام گرفتن از آن معشوق سیمگون نومید شوند و سپس فقط دلیران و پاکبازان، با او سودا کنند.
شمس آموخت و مولانا آزمود که عاشقی عین آزادی است، و تا کسی خواستار آزادگی نباشد، کام از عاشقی نخواهد ستاند. همین خورشید عشق بود که مولانا را پس از فراق شمس، همچنان گرم و نورپاش می داشت و بانگ او را جاودانه طنین انداز کرد که:

زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا چه نغز است و چه خوب است و چه زیباست خدایا
چه گرمیم چه گرمیم از این عشق چو خورشید چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست خدایا !!!

aftab...........................!

به زبان و بیان استاد بی نظیر مکتب مولانا     هاتف!!!

عقیق بی​بها !








بروید ای حریفان بکشید یار ما را به ترانه​های شیرین به بهانه​های زرین وگر او به وعده گوید که دمی دگر بیایم دم سخت گرم دارد که به جادوی و افسون به مبارکی و شادی چو نگار من درآید چو جمال او بتابد چه بود جمال خوبان برو ای دل سبک رو به یمن به دلبر من

به من آورید آخر صنم گریزپا را بکشید سوی خانه مه خوب خوش لقا را همه وعده مکر باشد بفریبد او شما را بزند گره بر آب او و ببندد او هوا را بنشین نظاره می​کن تو عجایب خدا را که رخ چو آفتابش بکشد چراغ​ها را برسان سلام و خدمت تو عقیق بی​بها ر

mosafer!

نتوانم به تو پیوستن و نی از تو گسستن

نه ز بند تو رهایی نه کنار تو نشستن

ای نگاه تو پناهم ! تو ندانی چه گناهی ست

خانه را پنجره بر مرغک طوفان زده بستن

تو مده پندم از این عشق که من دیر زمانی

خود به جان خواستم از دام تمنای تو رستن

دیدم از رشته ی جان دست گسستن بود آسان

لیک مشکل بود این رشته ی مهر تو گسستن

امشب اشک من ازرد و خدا را که چه ظلمی ست

ساقه ی خرم گلدان نگاه تو شکستن

سوی اشکم نگهت گرم خرامید و چه زیباست

آهوی وحشی و در چشمه ی روشن نگرستن

 mosafer  bargard!!!