به آسانی ...

آلکسیس کارل یک جمله ی خوب و عالی داردکه می گوید :

«خدا به همان اندازه که برای کسانی که جز «فهمیدن» نمی دانند دیر یاب است

به همان اندازه برای کسانی که  « جز دوست داشتن » نمی فهمند

به آسانی بوی یک «گل »استشمام می شود »  !!

تفاوت کند هرگز آب زلال؟

فقیهی کهن جامه‌ای تنگدست در ایوان قاضی به صف برنشست
نگه کرد قاضی در او تیز تیز معرف گرفت آستینش که خیز
ندانی که برتر مقام تو نیست فروتر نشین، یا برو، یا بایست
نه هرکس سزاوار باشد به صدر کرامت به فضل است و رتبت به قدر
دگر ره چه حاجت به پند کست؟ همین شرمساری عقوبت بست
به عزت هر آن کو فروتر نشست به خواری نیفتد ز بالا به پست
به جای بزرگان دلیری مکن چو سر پنجه‌ات نیست شیری مکن
چو دید آن خردمند درویش رنگ که بنشست و برخاست بختش به جنگ
چو آتش برآورد بیچاره دود فروتر نشست از مقامی که بود
فقیهان طریق جدل ساختند لم و لا اسلم درانداختند
گشادند بر هم در فتنه باز به لا و نعم کرده گردن دراز
تو گفتی خروسان شاطر به جنگ فتادند در هم به منقار و چنگ
یکی بی خود از خشمناکی چو مست یکی بر زمین می‌زند هر دو دست
فتادند در عقده‌ای پیچ پیچ که در حل آن ره نبردند هیچ
کهن جامه در صف آخرترین به غرش درآمد چو شیر عرین
بگفت ای صنا دید شرع رسول به ابلاغ تنزیل و فقه و اصول
دلایل قوی باید و معنوی نه رگهای گردن به حجت قوی
مرا نیز چوگان لعب است و گوی بگفتند اگر نیک دانی بگوی
به کلک فصاحت بیانی که داشت به دلها چو نقش نگین برنگاشت
سر از کوی صورت به معنی کشید قلم در سر حرف دعوی کشید
بگفتندش از هر کنار آفرین که بر عقل و طبعت هزار آفرین
سمند سخن تا به جایی براند که قاضی چو خر در وحل بازماند
برون آمد از طاق و دستار خویش به اکرام و لطفش فرستاد پیش
که هیهات قدر تو نشناختیم به شکر قدومت نپرداختیم
دریغ آیدم با چنین مایه‌ای که بینم تو را در چنین پایه‌ای
معرف به دلداری آمد برش که دستار قاضی نهد بر سرش
به دست و زبان منع کردش که دور منه بر سرم پای بند غرور
که فردا شود بر کهن میزران به دستار پنجه گزم سرگران
چو مولام خوانند و صدر کبیر نمایند مردم به چشمم حقیر
تفاوت کند هرگز آب زلال گرش کوزه زرین بود یا سفال؟
خرد باید اندر سر مرد و مغز نباید مرا چون تو دستار نغز
کس از سر بزرگی نباشد به چیز کدو سر بزرگ است و بی مغز نیز
میفراز گردن به دستار و ریش که دستار پنبه‌ست و سبلت حشیش
به صورت کسانی که مردم وشند چو صورت همان به که دم درکشند
به قدر هنر جست باید محل بلندی و نحسی مکن چون زحل
نی بوریا را بلندی نکوست که خاصیت نیشکر خود در اوست
بدین عقل و همت نخوانم کست وگر می‌رود صد غلام از پست
چه خوش گفت خر مهره‌ای در گلی چو بر داشتش پر طمع جاهلی
مرا کس نخواهد خریدن به هیچ به دیوانگی در حریرم مپیچ
خبزدو همان قدر دارد که هست وگر در میان شقایق نشست
نه منعم به مال از کسی بهترست خر ار جل اطلس بپوشد خرست
بدین شیوه مرد سخنگوی چست به آب سخن کینه از دل بشست
دل آزرده را سخت باشد سخن چو خصمت بیفتاد سستی مکن
چو دستت رسد مغز دشمن برآر که فرصت فرو شوید از دل غبار
چنان ماند قاضی به جورش اسیر که گفت ان هذا لیوم عسیر
به دندان گزید از تعجب یدین بماندش در او دیده چون فرقدین
وزان جا جوان روی همت بتافت برون رفت و بازش نشان کس نیافت
غریو از بزرگان مجلس بخاست که گویی چنین شوخ چشم از کجاست؟
نقیب از پیش رفت و هر سو دوید که مردی بدین نعت و صورت که دید؟
یکی گفت از این نوع شیرین نفس در این شهر سعدی شناسیم و بس
بر آن صد هزار آفرین کاین بگفت حق تلخ بین تا چه شیرین بگفت!!!

آيينه ی نگاهت؛

ای مهربان تر از برگ در بوسه‌های باران
بيداری ستاره ، در چشم جويباران
آيينه ی نگاهت؛ پيوند صبح و ساحل
لبخندِ گاه گاهت ؛ صبح ِ ستاره باران
بازآ که در هوايت ، خاموشی جنونم
فريادها بر انگيخت از سنگ ِ کوهساران
اي جويبار ِ جاري ! زين سايه برگ مگريز
کاين گونه فرصت از کف ، دادند بي شماران
گفتي : به روزگاري مهری نشسته بر دل!
بيرون نمی‌توان کرد، حتي به روزگاران
بيگانگي ز حد رفت، اي آشنا مپرهيز
زين عاشق ِ پشيمان، سرخيل شرمساران
پيش از من و تو بسيار ، بودند و نقش بستند
ديوار ِ زندگي را زين گونه يادگاران
وين نغمه ی محبت، بعد از من و تو ماند
تا در زمانه باقيست آواز ِ باد و باران!!!

........................... !

شبه!

وقتش رسیده  حال و هوایم عوض شود

با  سار  ِ پشت پنجره  جایم عوض شود

هی کار دست من بدهد   چشم های تو

هی  توبه بشکنم  و  خدایم  عوض شود

با بیت های  سر زده  از سمت ِ ناگهان

حس  می کنم  که قافیه هایم عوض شود

جای تمام  گریه ،  غزل های ناگــــــزیر

با قاه قاه ِ خنده ی بی غم    عوض شود

سهراب ِ شعرهای من   از دست می رود

حتی اگر عقیده ی  رستم عوض شود

قدری کلافه ام    و هوس کرده ام  که باز

در بیت های بعد ،  ردیفم عوض شود

حـوّای جا گرفته  در این  فکر رنج ِ تلخ

انگــار  هیچ وقـت  به آدم  نـمی رسد

تن  داده ام  به این که بسوزم در آتشت

حالا  بهشت هم  به  جهنم  نمی رسد

با این ردیف و قافیه  بهتر  نمی شوم !

وقتش رسیده  حال و هوایم  عوض شود

...........................!

عتاب یار پریچهره عاشقانه بکش!!!

حقیقت دوستی ظرفیتی به انسان می بخشد که اولا جفاها و دشواری هایی که از ناحیه دوست می رسد تحمل پذیر می شود  و ثانیا دیدگاهی به انسان می بخشد که نمی تواند دوست خود را زشت یا جفا کار ببیند!

همان قصه ای را که مولوی در دفتر اول مثنوی در باره مجنون آورده است .

می گوید پادشاه به لیلی گفت :

گفت لیلا را خلیفه کان تویی                         کز تو شد مجنون پریشان و غوی

از دگر خوبان تو افزون نیستی                      گفت خامش چون تو مجنون نیستی

دیده ی مجنون اگر بودی تو را                      هر دو عالم بی خبر بودی تورا

با خودی تو لیک مجنون بی خود است          در طریق عشق هشیاری بد است ...

بی خودی از فرزندان محبت است و با خود بودن عبارت است از بودن در مقام سنجش و ترازو به دست داشتن و دیگری را سنجیدن و کشیدن و سبک و سنگین کردن .

اما بی خودی قراری نمی گذارد که کسی اینگونه کارهای خرد ورزانه انجام بدهد همان که حافظ می گوید :

                          ( بلایی کز حبیب آمد هزارش مرحبا گفتم)

دو مقام است  یکی مقام نازل تر است که شخص جفا ها را به خاطر وفا ها تحمل می کند . می گوید نیکی هایی که دیده ام یا می بینم چندان زیاد است که این سختی ها در کنار آن  هیچ دیده نمی شود و قابل تحمل است  

قصه ای که مولوی در باره لقمان می آورد بیشتر منطبق بر همین مرحله است

همان که حافظ می گوید :

عتاب یار پریچهره عاشقانه بکش             که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند

در کنار یک لقمه ی تلخ صدها لقمه ی شیرین هم هست .

اما یک مرتبه ی بالاتر از این مرتبه ی بی خودی است  یعنی اینکه جفا نمی بیند  تا اینکه بگوید!

 هرچند که جفا و تلخی هست اما به دلیل آن وفا ها دیگر هیچ نمی گوید و ابرو در هم نمی کشد

این آنجایی هست که معشوق چنان در دل عاشق نشسته و به او از چشم خود داده  که از  چشم عاشق در معشوق می نگرد از دیده ی مجنون در لیلا می نگرد ولذا هیچ زشتی و هیچ کاستی و هیچ تلخی نمی بیند !

پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت                  آفرین بر نظر پاک خطا پوشش باد!  

...........................!                            

رطل گران!

راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
شعری بخوان که با آن رطل گران توان زد

عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است
ساقی بیا که جامی در این زمان توان زد

بر آستان جانان گر سر توان نهادن
گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد

اهل نظر دو عالم در يک نظر ببازند
عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد

شد رهزن سلامت زلف تو وين عجب نيست
گر راه زن تو باشی صد کاروان توان زد

گر دولت وصالت خواهد دری گشادن
سرها بدين تخيل بر آستان توان زد

درويش را نباشد برگ سرای سلطان
ماييم و کهنه دلقی کاتش در آن توان زد

قد خميده ما سهلت نمايد اما
بر چشم دشمنان تير از اين کمان توان زد

در خانقه نگنجد اسرار عشق و مستی
جام می مغانه هم با مغان توان زد

حافظ به حق قرآن کز شيد و زرق بازآی
باشد که گوی عيشی در اين جهان توان زد!!!

 

عشقبازان چنين مستحق هجرانند!

در نظر بازي ما بيخبران حيرانند              من چنينم كه نمودم دگر ايشان دانند

عاقلان نقطه پرگار وجودند ولي               عشق داند كه درين دايره سرگردانند

گر شوند آگه از انديشه‏ء ما مغبچگان        بعد ازين خرفه‏ء صوفي به گرو نستانند

جلوه‏گاه رخ او ديده‏ء من تنها نيست          ماه و خورشيد همين آينه مي‏گردانند

وصل خورشيد به شب پره‏ء اعمي نرسد    كه در آن آينه صاحب نظران حيرانند

مفلسانيم و هواي مي و مطرب داريم        آه اگر خرقه‏ء پشمين به گرو بستانند

لاف عشق و گله از يار زهي لاف دروغ     عشقبازان چنين مستحق هجرانند

زاهد ار رندي حافظ نكند فهم چه شد        ديو بگريزد از آن قوم كه قرآن خوانند!!!

 

بلایی کز حبیب آید هزارش مرحبا گفتیم  !

صلاح از ما چه می‌جویی که مستان را صلا گفتیم به دور نرگس مستت سلامت را دعا گفتیم
در میخانه‌ام بگشا که هیچ از خانقه نگشود گرت باور بود ور نه سخن این بود و ما گفتیم
من از چشم تو ای ساقی خراب افتاده‌ام لیکن بلایی کز حبیب آید هزارش مرحبا گفتیم
اگر بر من نبخشایی پشیمانی خوری آخر به خاطر دار این معنی که در خدمت کجا گفتیم
قدت گفتم که شمشاد است بس خجلت به بار آورد که این نسبت چرا کردیم و این بهتان چرا گفتیم
جگر چون نافه‌ام خون گشت کم زینم نمی‌باید جزای آن که با زلفت سخن از چین خطا گفتیم
تو آتش گشتی ای حافظ ولی با یار درنگرفت ز بدعهدی گل گویی حکایت با صبا گفتیم

سرو خرامان منی!

پوشیده چون جان می روی اندر میان جان من 

 سرو خرامان منی ای رونق بستان من

چون می روی بی‌من مرو ای جان جان بی‌تن مرو 

وز چشم من بیرون مشو ای مشعله تابان من

هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم 

 چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من

تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم  

 ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من

بی پا و سر کردی مرا بی‌خواب و خور کردی مرا 

در پیش یعقوب اندرآ ای یوسف کنعان من

از لطف تو چون جان شدم وز خویشتن پنهان شدم 

 ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من

گل جامه در از دست تو وی چشم نرگس مست تو 

 ای شاخه‌ها آبست تو وی باغ بی‌پایان من

یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی 

 پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من

ای جان پیش از جان‌ها وی کان پیش از کان‌ها 

 ای آن بیش از آن‌ها ای آن من ای آن من

چون منزل ما خاک نیست گر تن بریزد باک نیست 

اندیشه‌ام افلاک نیست ای وصل تو کیوان من

بر یاد روی ماه من باشد فغان و آه من 

 بر بوی شاهنشاه من هر لحظه‌ای حیران من !!!