لاابالي مرگجو!!!
خوشتر آن باشد که سر دلبران گفته آيد در حديث ديگران
بشنويد اي دوستان اين داستان خود حقيقت نقد حال ماست آن
----------------------
ليک شمع عشق چون آن شمع نيست روشن اندر روشن اندر روشنيست
او به عکس شمعهاي آتشيست مينمايد آتش و جمله خوشيست
داستان مسجد مهمانکش
يک حکايت گوش کن اي نيکپي مسجدي بُد بر کنار شهر ری
هيچ کس در وي نخفتي شب ز بيم که نه فرزندش شدي آن شب يتيم
بس که اندر وي غريب عور رفت صبحدم چون اختران در گور رفت
خويشتن را نيک ازين آگاه کن صبح آمد خواب را کوتاه کن
هر کسي گفتي که پريانند تند اندرو مهمان کشان با تيغ کند
آن دگر گفتي که سحرست و طلسم کين رصد باشد عدو جان و خصم
آن دگر گفتي که بر نه نقش فاش بر درش کاي ميهمان اينجا مباش
شب مخسپ اينجا اگر جان بايدت ورنه مرگ اينجا کمين بگشايدت
وان يکي گفتي که شب قفلي نهيد غافلي کايد شما کم ره دهيد
تا يکي مهمان در آمد وقت شب کو شنيده بود آن صيت عجب
از براي آزمون ميآزمود زانک بس مردانه و جان سير بود
گفت کم گيرم سر و اشکمبهاي رفته گير از گنج جان يک حبهاي
صورت تن گو برو من کيستم نقش کم نايد چو من باقيستم
چون نفخت بودم از لطف خدا نفخ حق باشم ز ناي تن جدا
چون تمنوا موت گفت اي صادقين صادقم جان را برافشانم برين
قوم گفتندش که هين اينجا مخسپ تا نکوبد جانستانت همچو کسب
که غريبي و نميداني ز حال کاندرين جا هر که خفت آمد زوال
اتفاقي نيست اين ما بارها ديدهايم و جمله اصحاب نهي
هر که آن مسجد شبي مسکن شدش نيمشب مرگ هلاهل آمدش
از يکي ما تابه صد اين ديدهايم نه به تقليد از کسي بشنيدهايم
بي خيانت اين نصيحت از وداد مينماييمت، مگرد از عقل و داد
ا
گفت او اي ناصحان من بي ندم از جهان زندگي سير آمدم
منبليام زخم جو و زخمخواه عافيت کم جوي از منبل براه
منبلي ني کو بود خود برگجو منبليام لاابالي مرگجو
منبلي ني کو به کف پول آورد منبلي چستي کزين پل بگذرد
قوم گفتندش مکن جلدي برو تا نگردد جامه و جانت گرو
آن ز دور آسان نمايد به نگر که به آخر سخت باشد رهگذر
مکرر کردن عاذلان پند را بر آن مهمان آن مسجد مهمان کش
هين مکن جلدي برو اي بوالکرم مسجد و ما را مکن زين متهم
تهمتي بر ما منه اي سختجان که نهايم آمن ز مکر دشمنان
هين برو جلدي مکن سودا مپز که نتان پيمود کيوان را بگز
چون تو بسياران بلافيده ز بخت ريش خود بر کنده يک يک لخت لخت
هين برو کوتاه کن اين قيل و قال خويش و ما را در ميفکن در وبال
جواب گفتن مهمان ايشان را و ...
گفت اي ياران از آن ديوان نيم که ز لا حولي ضعيف آيد پيم
عاشقم من کشتهي قربان لا جان من نوبتگه طبل بلا
خود تبوراکست اين تهديدها پيش آنچ ديده است اين ديدها
اي حريفان من از آنها نيستم کز خيالاتي درين ره بيستم
من چو اسماعيليانم بيحذر بل چو اسمعيل آزادم ز سر
فارغم از طمطراق و از ريا قل تعالوا گفت جانم را بيا
----
گفت ای ناصح خمش کن، چند پند؟ پند کم ده زآنکه بس سختست بند
بند من افزوده شد از پند تو عشق را نشناخت دانشمند تو
آن طرف که عشق میافزود درد بوحنیفه و شافعی درسی نکرد
هین مکن تهدیدم از کشتن که من تشنهء زارم بخون خویشتن
عاشقان را هر زمانی مردنیست مردن عشاق خود یک نوع نیست
او دو صد جان دارد از جان هدی و آن دو صد را میکند هر دم فدا
هر یکی جان را ستاند ده بها از نبی خوان عشرة امثالها
گر بریزد خون من آن دوسترو پایکوبان جان برافشانم بر او
آزموردم مرگ من در زندگیست چون رهم زین زندگی، پایندگیست
اقتلونی اقتلونی یا ثقات ان فی قتلی حیاتاً فی حیات
یا منیرالخد یا روح البقا اجتذب روحی و جد لی باللقاء
پارسی گو گرچه تازی خوشتر است عشق را خود صد زبان دیگرست
همچو مستسقی حریص و آبجو همچو نیلوفر برو زین طرف جو
مرگ او آب است و او جویای آب میخورد والله اعلم بالصواب
گفت من مستسقیام آبم کشد گرچه میدانم که هم آبم کشد
هیچ مستسقی بنگریزد ز آب ور دو صد بارش کند مات و خراب
گو بران بر جان مستم خشم خویش عید قربان اوست عاشق گاومیش
گاو اگر خسبد اگر چیزی خورد بهر ذبح و عید او میپرورد
یا کرامی اذبحوا هذا البقر ان اردتم حشر ارواح النظر
----
از گمان و از يقين بالاترم وز ملامت بر نميگردد سرم
چون دهانم خورد از حلواي او چشمروشن گشتم و بيناي او
پا نهم گستاخ چون خانه روم پا نلرزانم نه کورانه روم
آنچ گل را گفت حق خندانش کرد با دل من گفت و صد چندانش کرد
آنچ زد بر سرو و قدش راست کرد و آنچ از وي نرگس و نسرين بخورد
آنچ ني را کرد شيرين جان و دل و آنچ خاکي يافت ازو نقش چگل
آنچ ابرو را چنان طرار ساخت چهره را گلگونه و گلنار ساخت
چون در زرادخانه باز شد غمزههاي چشم تيرانداز شد
بر دلم زد تير و سوداييم کرد عاشق شکر و شکرخاييم کرد
عاشق آنم که هر آن آن اوست عقل و جان جاندار يک مرجان اوست
من نلافم ور بلافم همچو آب نيست در آتشکشيام اضطراب
هر که از خورشيد باشد پشت گرم سخت رو باشد نه بيم او را نه شرم
همچو روي آفتاب بيحذر گشت رويش خصمسوز و پردهدر
باز گو کان پاکباز شيرمرد اندر آن مسجد چه بنمودش چه کرد
خفت در مسجد خود او را خواب کو مرد غرقه گشته چون خسپد بجو
خواب مرغ و ماهيان باشد همي عاشقان را زير غرقاب غمي
نيمشب آواز با هولي رسيد کايم آيم بر سرت اي مستفيد
پنج کرت اين چنين آواز سخت ميرسيد و دل هميشد لختلخت
تو چو عزم دل کني با اجتهاد ديو بانگت بر زند اندر نهاد
که مرو زان سو بينديش اي غوي که اسير رنج و درويشي شوي
بينوا گردي ز ياران وابري خوار گردي و پشيماني خوري
تو ز بيم بانگ آن ديو لعين وا گريزي در ضلالت از يقين
که هلا فردا و پس فردا مراست راه دل پويم که مهلت پيش ماست
رسيدن بانگ طلسمي نيمشب مهمان مسجد را
بشنو اکنون قصهي آن بانگ سخت که نرفت از جا بدان آن نيکبخت
گفت چون ترسم چو هست اين طبل عيد تا دهل ترسد که زخم او را رسيد
اي دهلهاي تهي بي قلوب قسمتان از عيد جان شد زخم چوب
چونک بشنود آن دهل آن مرد ديد گفت چون ترسد دلم از طبل عيد
گفت با خود هين ملرزان دل کزين مرد جان بددلان بييقين
وقت آن آمد که حيدروار من ملک گيرم يا بپردازم بدن
بر جهيد و بانگ بر زد کاي کيا حاضرم اينک اگر مردي بيا
در زمان بشکست ز آواز آن طلسم زر هميريزيد هر سو قسم قسم
ريخت چند اين زر که ترسيد آن پسر تا نگيرد زر ز پري راه در
بعد از آن برخاست آن شير عتيد تا سحرگه زر به بيرون ميکشيد
دفن ميکرد و همي آمد بزر با جوال و توبره بار دگر
گنجها بنهاد آن جانباز از آن کوري ترساني واپس خزان
اين زر ظاهر بخاطر آمدست در دل هر کور دور زرپرست
کودکان اسفالها را بشکنند نام زر بنهند و در دامن کنند
اندر آن بازي چو گويي نام زر آن کند در خاطر کودک گذر
بل زر مضروب ضرب ايزدي کو نگردد کاسد، آمد سرمدي
آن زري کين زر از آن زر تاب يافت گوهر و تابندگي و آب يافت
آن زري که دل ازو گردد غني غالب آيد بر قمر در روشني
شمع بود آن مسجد و پروانه او خويشتن در باخت آن پروانهخو
پر بسوخت او را وليکن ساختش بس مبارک آمد آن انداختش
همچو موسي بود آن مسعودبخت کاتشي ديد او به سوي آن درخت
چون عنايتها برو موفور بود نار ميپنداشت و آن خود نور بود
پس بدان چون شمع دل بر ميشود اين نه همچون شمع آتشها بود!!!!



